خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

ما فیل‌های قلب کوچولو

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ

از زمان راهنمایی خاطرم هست که دوستانم چند سالی از من بزرگتر بودند در واقع همون دبستان دوستم پسرخاله‌ام بود که 4 سال از من بزرگتر بودش ، خوب خاطرم هستش که راهنمایی هر روز ظهر با بهراد قد بلند و لاغر مسیر ایستگاه سرویس تا خونه رو برمی‌گشتیم و من تپلوی ریز جثه باید هی قل می‌خوردم تا بتونم پا‌به‌پای بهراد قدم بردارم. در واقع ایستگاه من جای دیگه‌ای بود ولی برای هم قدم شدن با بهراد اون ایستگاه پیاده می‌شدم و حتّی قدم‌های بلند و سریع بهراد من رو منصرف از تصمیمم نکرد.

توی دانشگاه یه بار دیدم یکی از دوستام حالش گرفته هست وقتی جویای حالش شدم گفت که دوستش داره می‌ره سربازی. اون موقع برای من خیلی قابل هضم نبودش که خب حالا دو ماه نهایتا بی‌خبر باشه چی می‌شه. اون می‌گفت که ممکنه تو حالت عادی هم دو ماه بی‌خبر باشند ولی سربازی فرق می‌کنه و بدتر اینکه نمی‌تونه ازش خبری بگیره.

من سال کنکورم هم دوستانی بودند که رفتند سربازی ولی به علّت اینکه درگیر خود کنکور بودم این مسئله رو خیلی درک نکردم تا اینکه امسال دو تا از دوستان خوب دوران کارشناسی اعزام شدند. حالا خیلی بهتر درک می‌کنم وقتی که عزیز یکی بره سربازی چقدر سخته.

طی این چند روزه با هم صحبت کردیم و من سعی کردم که خیلی چیزها رو مدیریت کنم کنکور دوستای دیگه‌ام ، درسام ، تولد بعضی‌هاشون البته که طبیعتا همه چیز به خوبی پیش نرفت ولی سعی خودم کردم  ؛ این چند روز مرتب باهاشون صحبت می‌کردم و حتّی شب قبل از اعزام بهشون زنگ زدم.

یوسف و سلمان دو دوست دوران کارشناسی با تمام خاطرات به یادماندنی اون دوران.

یوسف از جمله‌ دوستانی بود که باهاش تجربه هم اتاقی شدن رو داشتم و سال آخر با هم برای کنکور می‌خوندیم.

ماکارونی‌هایی که با هم درست می‌کردیم رو بیشتر از ماکارونی‌ خونه دوست داشتم و دارم.

طی چند سال آشپزی با هم دیگه با همه چیز آشپزی کنار اومدم حتّی جدا کردن گوشت از چربی!!!

گوشی یوسف همیشه برای بازی دست من بود اون حرص می‌خورد از نحوه بازی من که یه جورایی کارهای عجیب غریب انجام می‌دادم و غیر عادی مرحله رو رد می‌کردم وحتی یه سری یکی از بازی‌هاش رو پاک کرد آخه توی اون بازی فیلمای کارهای من ثبت می‌شد :))

فقط یه بازی بود که اون بهتر از من انجام می‌داد و منم هیچ وقت یادش نگرفتم.

یوسف قلقلکی بودش و هر از گاهی که قرار بود یوسف رو ماساژ بدم رو کمرش می‌نشستم و دستاش رو قفل می‌کردم و قل‌قلکش می‌دادم وای که چقدر تقلا می‌کردش.

یه مرتبه شد که من با کمک یکی از دوستان اومدیم قلقکش بدیم ؛ یه لحظه شد که دیدم دارم پاهاش رو ساعت‌گرد می‌چرخونم و اون یکی دوست داره دستای یوسف رو پات‌ساعتگرد می‌چرخونه  و اون فریاد زد :))

(نترسید یوسف سالم موند چیزیش نشد :دی)

یوسف همیشه رک بهم نظرش در مورد من بهم می‌گفت و من این رو دوست داشتم.

یوسف گاهی اذیتم می‌کرد می‌گفت زن بگیری من اونجوری نگاهش می‌کنم و من همیشه تلافی حرفاش سرش در می‌اوردم :))

اون تنها کسی تو خوابگاه بودش که مثل خودم عاشق انیمیشن بود و حتّی بیشتر از من :دی

سلمان ، سلمان ، سلمان

اوّلین کسی که تو خوابگاه بهم گفت مادرزنت دوستت داره خودش بود و چقدر من تو اتاق اونا پذیرایی شدم :)) حتّی یه غذایی تو اتاقشون یاد گرفتم که اون رو تو ارشد هم درست می‌کنم و من توی اتاقشون یه سهم پرداخت پول داشتم :دی

دسته‌ای توی پراید می‌ریختیم و میرفتیم دور دست‌ها برای خوردن بستنی با شیر گاو‌میش ؛ معرکه بودش.

هوای هم رو داشتیم و حتّی اگه من رو پیاده تو مسیر برگشت دانشگاه می‌دیدن یه ترمز می‌زدن صبر کن ما بریم دانشکده دو دقیقه دیگه برمی‌گردیم.

سلمان قوی هیلک هستش و من رو یک روز در میون بیدار می‌کرد و ما 20 دقیقه تمام می‌دویدیم ، تهش من از حال می‌رفتم ولی کم‌کم عادت شد و حتّی قبل از کلاس این کار رو انجام می‌دادیم و بعد از دوش راهی کلاس می‌شدم.

هیچ کس رو توی خوابگاه ندیدم که مثل خودم آهنگ زیاد گوش بده و چند صد گیگ آهنگ داشته باشه ما حتّی برند هدفونمون هم مثل هم بودش. همون موقع که تلگرام اومده بودش من ایده کانال تلگرام و پوسازی رو به سلمان دادم ، هرچند دوستای دیگه مخالفت کردند که اینستاگرام خیلی قوی‌تره و تلگرام نمیشه از کانالش پول در آورد ولی ما به خاطر این منصرف نشدیم ، به خاطر اینکه پولی بابت آهنگ‌ها نمی‌دادیم و پول کانالش بنظر از لحاظ شرعی نمیومد منصرف شدیم و یه گروه دو نفره زدیم که از سلیقه مکمل هم لذت ببریم که بردیم. هیچ وقت اجازه ندادم شخص سومی وارد گروه بشه :))

سلمان و یوسف کد مازاد خوردند یعنی تا روز اعزام هم مشخص نبود کجا می‌افتند.

امروز خبرش بهم رسید سلمان 05 کرمان افتاده و خیلی بهش سخت می‌گذره ، حسرت آب خنک داره و از گرمای اونجا ناله می‌کنه انگار توصیفاتی که از کرمان شنیده بودم اشتباه بوده و اونجا به اندازه‌ی یه شهر جنوبی گرمه.

می‌دونم که سربازی از اونی که فکر می‌کنم به خودم هم نزدیک‌تره ولی فعلاً غصه دوستام رو می‌خورم حقیقتش با اینکه فکرش رو نمی‌کردم رفتم توی اون اتاق تاریک در صندوقچه قدیمی آهنگ‌های ممنوعه رو باز کردم و گوش دادمشون.

الان دیگه سلمان نیستش که از چهره پریشونم بفهمه و بگه چیزی شده؟ چرا بهم ریخته‌ای؟

 و البته که من خوب یاد گرفتم بعضی چیزها رو ...

برای سلمان توی گروهمون مرتّب دارم آهنگ آپلود می‌کنم هرچند که اوّلیش سوزناکه ولی این آهنگ مرد فلسفه با همه سوزناکیش قشنگه ، الان که دارم می‌نویسم یه آهنگ ممنوعه داره play میشه آهنگی که قول دادم اگه عمری باقی بود و فرصتش پیش اومد دست آهنگ‌سازش رو ببوسم. این آهنگ و داستان پشت ساختش و داستان من باهاش و اتّفاقات اخیر همه چیز بهم گره خوردند و یادآوری می‌کنه که باید خوب بلد باشی بعضی چیزها رو...

قصد دارم به اندازه‌ی چند ماه برای سلمان آهنگ بریزم تا وقتی از سربازی برگشت غافل‌گیر بشه.

سعی می‌کنم تا قبل از اینکه خودم مثل اون اتاق تاریک و سرد نشدم در صندوقچه رو ببندم.


  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۲/۰۶
  • ۲۸۳ نمایش
  • Vincent Valantine