خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

با یکی از دوستان قدیمم صحب می‌کردم و یادی از روزهای قدیم می‌کردیم. صحبت خیلی طولانی بود که من دوست دارم طی دو مرحله اشتراک بذارم.

می‌گفتش باورت نمی‌شه چه افرادی که دوران کارشناسی درس ضعیفی داشتند الان بهترین دانشگاه‌ها درس می‌خونن، چه فاندهایی دارند و خودش که رنک بوده الان به هزار سختی تونسته یک جای غیر انگلیسی زبان اپلای کنه! مقایسه مالی براش تو سنین بالا خیلی دشوارتر شده بود. از اینکه افرادی که زمانی در رده‌های پایین‌تر علمی قرار داشتند الان می‌توانند با فاندشون لپ‌تاپ، تلفن همراه گران قیمت بخرند، سفر کنند و او باید روزی 10 ساعت درس بخونه تا نمراتش پاس بشه. بنظرش دنیا خیلی غیر عادلانه می‌آمد و معتقد بود که این همه تلاش کردن ارزش را ندارد و تهش مولفه‌های نامرئی و یا شانسی تاثیر بسازیی در زندگی انسان‌ها دارند. 

من قبول دارم که بخشی بزرگی از اتفاقات دنیا بر بستر تصادفی رخ می‌ده ولی خب تلاش کردم از جنبه‌های دیگری به این اتفاق‌ها نگاه کنم که چراغ امید در دلش زنده بماند. به او یادآوری کردم که من 2 سال سربازی و تو به خاطر فوت بستگانت افسردگی گرفتی که افسردگی گرفتی که هنوز هم گریبان‌گیرت هست. افرادی که مثال زدی یا 2 سال پیش اپلای کرده بودند یا اینکه 2 سال برای اپلای کردن تلاش کردن زمانی که ماها در راه اپلای قدم برنمی‌داشتیم اون‌ها در حال پیشرفت بودند و این دو سال برای پیشرفت زمان فوق العاده زیادی هست. همچنین گفتم که تصویری که از از آن افراد در ذهنش قرار داره خیلی قدیمی هست ما پیشرف جزئی افراد را نمی‌بینیم تا وقتی که به موفقیت‌های چشمگیر برسند. درست نیست که صرفاً اون نتیجه آخر را برای پایه شانس بذاریم.همونطور که در دوران کنکور دانش‌آموزها آروم و آروم پیشرفت می‌کنند تا به نتیجه دلخواه برسند ما هم اطلاع نداریم دوران ارشدشون چطوری سپری شده، در واقع ممکنه یک فرد در یک محیط که صرفاً برای خودش سمی یا ناسازگار هست در یک چرخه شکست قرار بگیره و نتونه توانایی‌هاش را شکوفا کنه ولی با تغییر محیط بتونه حتی از پس کارهایی بر بیاد که قبلا انجامشون براش امکان‌پذیر نبوده. 

شاید چند مورد صرفاً بر پایه شانس و پارتی تا این مرحله پیش رفته باشند ولی این تعدادی که من و دوستم دیدیم نمی‌تونه همش شانس باشه. شخصاً سن، تلاش و انگیزه را مولفه مهم‌تری از ریز نمرات کارشناسی در موفقیت افراد می‌دونم و فکر می‌کنم که نباید آدم خودش از پیش بازنده بدونه هرچند توی ذهن اطرافیانش چیز دیگری باشه.

بعد از این صحبتمون همچنان از بچه‌ها نام می‌برد و غیر مستقیم از خانومی هم نام برد ولی این سری خودش با دید مثبت‌تری صحبت ازش شروع کرد و خواستار نظر من هم بود در واقع دوستم داشت در پی مکالمات روزمره خودمون تحقیقات میدانی می‌کرد که ببینه دختر مورد نظرش چطور آدمی بوده :)) ان شاء الله که مبارکه:-"

  • Vincent Valantine

همدلی

۰۲
دی

چو گنجشک پرشکسته و سرگشته در زمستان که زیر ناوادان به انتهای خود می‌نگرد؛ بی‌دفاع، مهجور و بدون راه گریز بودم. قبل از آن روزها، در تنهاترین حالت هم حداقل یک دوست غیر صمیمی ولی قابل اعتماد پیدا می‌شد که بتونم درد و دل کنم. اما آن روزها تلفنی نبود و یا حتی اگر هم پیدا می‌شد شماره‌ی قابل استفاده‌ای در اختیار نداشتم. یک سنگ تیپا خورده در جوی آب بودم. قدرت فکر کردن را از دست داده بودم و اراجیف هم‌دوره‌ای‌ها را باور می‌کردم. در واقع دیگر ارزش لحظه‌ای بررسی کردن نداشت، دیگر هیچ‌چیز ارزش نداشت! همانطور که یکی گفت موجودات فضایی را دیده و ما باور کردیم. در آن زمان تنها نور تک شعم همدلی راه فردا را نشانمان می‌داد. تنها گرمای او بود که دستان از سرما به اسلحه چسبیده را گرم می‌کرد. همدیگر را از قبل ندیده بودیم، همشهری نبودیم، اعتقادات یکسانی نداشتیم، حتی اینطور هم نبود که از یکدیگر خوشمان بیاید! همه در بی‌آلایش‌ترین حالت انسانی خود قرار داشتیم، بسیار شبیه‌تر از همیشه و برابر. حتی برای همدلی کردن هم نیاز نبود که از مشکلات همدیگر  دقیق باخبر بشویم. یا جتی اینگونه نبود که همه همدلی کردن را بلد باشد. وجود چند نفر کافی بود که ده برابر تعدادشان همدلی یاد بگیرند. از خوابشان زدند تا هم‌خدمتی بیمار را پاشویه کنند، میوه و دیگر خوراکی‌ها را بین هم بسیار قسمت می‌کردند.

سعی می‌کنم هیچ وقت فراموش نکنم آن شب‌ دلگیر در سلف پادگان برایم کوچه‌لر و ساری گلین خواندند.

آن روزهای سخت گذشت و درس همدلی برای من باقی موند.

می‌دانی اثر زخم‌ها بر دلهایمان می‌ماند؛ بخشی از وجودمان می‌شود. من ترجیح می‌دهم خودم را با همین زخم‌ها و با همین تجربیات دوست داشته باشم. با همه پستی و بلندی‌هایی که گذشته. با همه موفقیت‌ها و گند زدن‌ها. حتی اگر روزی زخم‌های کهنه سر باز کنند به خودم فرصت تجربه کردن ناراحتی می‌دهم. همانطور که امروز بعد از آنکه به طور اتفاقی فایل صوتی گوش دادم که حاوی ملودی ساری گلین بود. چند ساعت آهنگ‌های خاطره‌انگیز و ابراز احساست تجویز کردم.

شما را دعوت می‌کنم تا این نسخه‌ی بیکلام ساری گلین را گوش بدید.

  • Vincent Valantine

قبلاً بهم گفته بودند که از 25 سالگی به بعد زندگی روی دور تند قرار می‌گیره و اصلاً نمی‌دونی چطوری به 30 می‌رسی. خب با اینکه به من هشدار داده شده بود ولی اونطور که باید این بحران را درک نکرده بودم ولی الان که بخش قابل توجهیش را تجربه کردم بنظرم میاد که این دور تند حالا حالاها قراره که ادامه داشته باشه. اونقدر خسته هستم که نمی‌تونم دقیقاً تحلیل کنم علتش چیا هستند. اصلاً نسبت به گذشته زودتر انرژی آغاز فعالیت جدیدم در روز ته می‌کشه. در روز باید کلی فشار روحی و روانی به ج مانده از گذشته را به دوش بکشم و حتی حس می‌کنم برای یادگیری نیاز به تلاش بیشتر دارم. مهم‌تر از این مسائل برام قابل توجه هست که خستگی امروز من برای انجام امور کارهای خودم نبوده. با افزایش سنم وظایف ریز و درشتی از جانب دوست، خانواده و حتی افراد غریبه بهم محول می‌شه که این باعث میشه در روز کارهای پیشبینی نشده بیشتری سراغم بیان که وقت‌گیر هستند و خب خودم هم مجبور می‌شم کارهای خیلی ضروری خودم رو از دوستانم کمک بگیرم. شاید وقتی سنم کمتر بود راحت‌تر می‌تونستم به این امور نه بگیرم ولی الان به نسبت خیلی سخت‌تر هست در واقع توقع اطرافیان هم به خاطر سنم افزایش یافته. می‌دونید زندگی اینقدر سخته که ما واقعاً بدون به هم کمک کردن نمی‌تونیم دوام بیاریم. من از کمک کردن هم خیلی خوشحال می‌شم. ولی شرایط جوری شده که برای پیشبرد کارهای خودم باید راندمان خیلی بیشتری نسبت به گذشته داشته باشم. وقتی که کارشناسی بودم کسی جز درس خوندن انتظار خاصی از من نداشت و من هم بجز درس خوندن به تفریح یا کسب مهارتی فکر می‌کردم ولی خب الان جوری شده که مثلاً همکار سابق باهات تماس می‌گیره میگه که فلان داروی کمیاب تو شهرشون نیست و نیاز ضروری داره و تو باید داروخانه‌های شهر بری پرس و جو کنی. با تقریب خوبی حداقل هر 2-3 روز یک کار اینطوری پیش میاد. حالا افرادی که تو این رده سنی خانواده تشکیل دادند یا در رابطه‌ای هستند هم مسئولیت‌های دیگه‌ای بهشون محول می‌شه که باعث می‌شه زندگیشون از من سریع‌تر پیش بره.

یه دفعه می‌بینی که اصلاً کی به وسط هفته رسیدیم؟؟؟ من هیچ ایده‌ای ندارم که چطور گذشت. ته تفریح امروز من به صورت جست و گریخته چت کردن تو گروه تلگرامی بود که نیاز نداشت به طور متمرکز و دقیق وقت بذارم.

  • Vincent Valantine

به خودم قول داده بودم تا قبل از انجام دادن هدف روزانه مورد نظرم چیزی ننویسم ولی خب این قدر این چند روزه درگیر کارهای اجباری اضافی، کارهای دیگران، وقت گذراندن با فامیل و... شد که حتی یک قدم هم برای خودم نتونستم بردارم و غمگینم. ناامید شده‌ام و نمی‌توانم از فکر کردن به مشکلات بگریزم، گویی مغز بی‌ سلاحم به غل و زنجیر کشیده‌ باشد و غول بی‌شاخ و دم دنیا آن را بازیچه حوادث خود کرده باشد و به تفریح بپردازد. برای همین مجبور هستم که پا روی قول خود بگذارم و از چیزی بنویسم؛ از آن‌ گفتارهای کلیشه‌ای همیشگی خواب‌آور که به طور مضحکی که انسان در زندگی خود تکرار می‌کند. شاید دنیا قدری بخوابد و من بتوانم قفل‌های ناامیدی را از مغزم باز کنم و بتوانم با بینش وسیع‌تری با پیکار خدعه‌های دنیا بپردازم. پس اینکه از چالش‌های این روزها نمی‌نویسم از پنهان‌کاری نیست، پنهان‌کاری امری ناپسند و کشنده اعتماد هست.

در یکی از قسمت‌های سریال Breaking Bad یک وکیل به یک خانم می‌گفت حتی نمی‌توانی تصورش کنی زنان و مردان چه چیزهایی از هم پنهان می‌کنند. دیالوگ بسیار ترسناکی است. حس عدم امنیت به من می‌دهد. بر این باور هستم اساسی‌ترین بنای یک رابطه اعتماد باشد در واقع اعتماد بستری است که در آن گفت‌ و گو، ارتباط، علاقه، وفاداری، احترام و دیگر خصوصایت یک رابطه سالم بر روی آن بنا می‌شوند. با اینکه انسان می‌داند این بستر شکننده و نیاز به مراقبت ویژه دارد گاهی آن را خیلی ارزان از دست می‌دهد! نمی‌دانم شاید فکر می‌کنند که داستان آن‌ها فرق می‌کنند و قرار نیست که دستشان رو شود یا اتفاق‌های تصادفی مَکر آن‌ها را به سخره بگیرد!

ریسک بسیار به بهای کم با تکیه بر اینکه دنیا همیشه به ساز ما می‌رقصد.

خانم و آقایی از فامیل من را به خانه می‌رساندند و من از موسیقی لذت می‌بردم بلندای صدای ابی در آن ماشین باکلاس خارجی لذت دیگری داشت که همیشه نصیبم نمی‌شود. ناگهان صدای دعوایشان بلند شد، به آن‌ها نگاه کردم همسرش بدون پلک زدن به مرد خیره شده بود دهانش تکان نمی‌خورد اما صدای او بالاتر از ابی فریاد می‌زد. مرد سراسیمه کابل AUX را از گوشی خود جدا کرد تا دعوای خصوصی آن‌ها دیگر برای من پخش نشود!

احتمالاً انتظار این را نداشت که صدایی که مخفیانه ضبط کرده است به همراه دیگر موسیقی‌ها پخش شود!

  • Vincent Valantine

یادم نمیاد قبلاً گفته‌ام یا نه به هر حال امیدوارم حرفم بوی تازگی داشته باشد. می‌خواهم خاطره‌ای از دوران پالایشگاه تعریف کنم. زمانی که رئیس سابق تصمیمات احمقانه می‌گرفت کسی جرئت نمی‌کرد با او مخالفت کند.تصمیمات او گاها باعث ضرر میلیونی برای پالایشگاه می‌شد و کسی نمی‌توانست او مواخذه کند. اغلب کارکنان به همراه جانشین او در اتاق‌های دیگه به غرولند کردن و گاها مسخره کردی او می‌پرداختند. آن‌ها حتی می‌دانستند که چه کسی از همکارانشان نفوذی است و شدت حرف‌هایشان را جلوی نفوذی رعایت می‌کردند که نه او مهره سوخته باشد نه رئیس اذیتشان کند! این مسئله باعث شده بود که رئیس سابق در قبال من که نیروی جدید باشم نیز بدبین باشد و یک حالت اینکه فکر نکن بچه زرنگ هستی من می‌دونم همه شماها از من بدتون میاد. 

آن زمان جانشین رئیس را به اسم کوچک صدا می‌کردند. پس از بازنشسته شدن رئیس و ترفیع گرفتن جانشینش، دیگر او را با اسم کوچک + آقا صدا می‌زدند و احتمالاً تا یک الی دو سال دیگر او را آقای+فامیلی صدا بزنند. اما موضوع مهم‌تر این بود که درهای انتقاد به روی رئیس جدید بسته شده بود نه اینکه آن بنده خدا خودش سو گیری بدی داشته باشد. یا رفتاری داشته باشد که بقیه بترسند. جایگاه او شرایط را به صورتی ایجاد می‌کرد که دیگر کسی ریسک انتقاد کردن به او را نمی‌پذیرفت. بعد از گذشت چند ماه گاهاً او نیز تصمیم‌های احمقانه می‌گرفت و بقیه او را تایید میکردند! یا کارها را به نحو کند و خسته کننده انجام می‌دادند که مورد تایید او باشد. 

چرخه معیوب و ترسناکی که نتنها کارایی مجموعه را پایین میاره بلکه باعث زوال تصمیم‌گیری مدیر مجموعه می‌شه. مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم با ادامه‌ی این روال کار به جایی می‌رسد که دیگر انتقاد به رئیس جدید نیز کارساز نباشد!
من فکر نمی‌کنم که هیچ وقت رئیس هیچ‌جایی بشوم ولی حداقل امیدوارم که در هرجایگاه و زمانی بین دوستان و اطرافیانم از نعمت انتقاد سازنده شنیدن بی‌بهره نمانم.

  • Vincent Valantine

چند روز پیش فیلمی بر اساس واقعیت نگاه می‌کردم که سربازی به جنگ اعزام می‌شه. قبل از رفتنش به دیدار معشوق خودش می‌رود و قول می‌دهد که سالم و زود برگردد! با اینکه مدت زمان حضورش در جنگ یک سال یا کمتر از آن بود و مرتب برای محبوبش نامه می‌نوشت اما آن دختر 1-2 ماه قبل از بازگشت سرباز نامزد می‌کند تا تنها دلخوشی کبوترهای نامه‌رسان به پایان برسه! بعد از اینکه سرباز از جنگ برمی‌گردد معشوقش طعنه می‌زند که سرباز بی‌وفا هست و برای او مدال‌های جنگت با ارزش‌تر از خودش بوده است! حالا من خودم سعی کردم یه طرفه به قاضی نروم و مسائلی همچون فشار جامعه‌ای شبیه به ایران خودمون که دختر دم‌بخت باید سریع‌تر ازدواج کنه را در نظر بگیرم. به هر حال سخته که خانواده، اطرافیان و حتی دوستان مرتب فشارهای روحی و روانی به آدم بیاورند که باید زودتر ازدواج کنه و امنیت روانی باقی نذارند؛ آن هم در جامعه‌ای که عملاً هنوز مردها یک نقش تکیه‌گاه و حمایت‌گری ایفا می‌کنند که حضور در اجتماع خانم را تسهیل می‌کنه. با این حال بنظرم طعنه آن خانم کمال بی‌انصافی بود! 

اگرچه عموم فیلم‌های براساس واقعیت وقایع را طوری که فیلم تجاری فروش برود نمایش می‌دهند اما آن فیلم تا حدود خوبی برای من قابل لمس و یادآور دوران آموزشی سربازی بود. دقیقاً دو سال پیش بود که فرمانده یگان ما در باب متلاشی شدن رابطه‌ی سربازها صحبت می‌کرد! فرمانده می‌گفت دختری که 2 ماه نتونه دوری شما را تحمل کنه به درد لای جرز دیوار می‌خوره!  صحبت‌هایی که برای برخی از سربازها صرفاً جنبه خندیدن داشت و دل برخی را نیز خالی می‌کرد. من که حق می‌دادم بترسند. همان دو ماه برای متلاشی شدن تعدای از رابطه‌ها کافی بود. یا حتی یکی از افراد متاهل می‌گفت خانومش طی دو هفته اول کارش به بیمارستان کشیده! فرمانده از رندی برخی از سربازها می‌گفت چطور سعی می‌کنند روز ولنتاین مرخصی بگیرند. حتی گاهی سربازها اعلام می‌کردند که پدربزرگ یا مادربزرگشان فوت شده است تا بتوانند 2 روز مرخصی بگیرند! راستش خودم هم باورم نمی‌شد ولی شاهد این بودم که برای موارد پیش و پا افتاده‌تری نیز از این ترفند استفاده کردند.

در دوران سربازی کتاب‌های شعر بیشتر از دیگر کتاب‌ها بین بچه‌ها دست به دست می‌شد. حتی آن شخصی که فروغ می‌خواند هم خودش را به نوعی تسکین می‌داد که این دوری موقتی است و روزهای بهتر می‌آید! نگران شکسته شدن چهره و از ریخت افتادنشان بودند. مشخصاً انتظار داشتند که با اینکه از دیده رفته‌اند از دل نروند. نمی‌دانم این توقع چقدر منصفانه است به هر حال تجربه نشان داده است که ساز و کار روابط طبق قصه، شعر و فیلم‌ عاشقانه پیش نمی‌رود. سوای فراز و فرود داستان عاشقانه‌ای که ممکت است داشته باشیم؛ مهم است فردی را پیدا کنیم که در کنارش احساس امنیت، آرامش و ارزشمندی داشته باشیم. شاید هم من پیر و ترسو شده باشم به هر نمی‌توانم این واقعیت را از ذهنم دور کنم که انسان‌ها در قبال دوری بسیار شکننده عمل می‌کنند سریع‌تر از آنچه فکر می‌کنیم زمان بردباری افراد را با خود می‌برد. رابطه فرو می‌پاشید و ما به آسانی از یاد می‌رویم. با این وجود نمی‌دانم از کجا و چرا دوست داریم که باور کنیم جایی برای ما استثناء قائل شده‌اند.

روز آخر اردوی صحرایی همه‌ی 80 نفر یگان یک صدا می‌خواندیم:

یه عاشقی بود که یه روز بهت می گفت دوست داره

آخ که دوستت داره هنوز

دلم یه دیوونه شده

واست می آزاره هنوز

از دل دیوونه نترس...

آخ که دوستت داره هنوز

  • Vincent Valantine

Bella Ciao

بلا چاو

یک ترانه فولکلور ایتالیایی است که معنی اسمش خداحافظ زیبا ترجمه می‌شه. این آهنگ در اواخر دهه 90 میلادی توسط زنان کارگر شالیزارهای ایتالیا برای اعتراض به وضعیت سخت کاری خوانده می‌شد. این آهنگ در سال‌های 1943 تا 1945 توسط پارتیزان‌های ایتالیایی احیا شد. از آن‌جا پارتیزان‌ها در جنگ با فاشیسم‌های ایتالیایی و متحدهای نازی آن‌ها بودند، متن این ترانه شکل ضد فاشیسمی به خود گرفت. امروزه نیز این آهنگ به یک نماد ضد فاشیسم تبدیل شده است. بسیاری از هنرمندان این ترانه را به زبان خود بازخوانی کرده‌اند، همچنین از این موسیقی در بسیاری از فیلم‌ها استفاده شده. توضیحات دقیق‌تر در ویکی‌پدیا قرار داره.

================

بنظرم تفاوت قابل توجه در ورژن یاد شده عبارت خداحافظ زیبا است! در نسخه زنان دهقان احتمالاً آن‌ها احتمالاً با زیبایی  خودشان، یا آرامش که قبل از خواب داشتند خداحافظی می‌کنند که باید با شرایط سخت مشغول به کار شوند. اما در نسخه پارتیزان‌ها بنظرم منظور از زیبا محبوب و خانواده خودشان باشه و با احتمال کمتر منظورشان وطن باشه. خداحافظی دوم یک خداحافظی قبل از جنگ است آن‌ها دشمن را دیده‌اند و با زیباترین داشته‌های خود خداحافظی می‌کنند تا به جنگ بروند. در این نسخه خداحافظی آن‌ها از آن دسته خداحافظی‌های همیشگی است! خداحافظی با بهای سنگین برای کسب آزادی!

جالبه بدونید این ترانه با این هم شهرت و محبوبیت در ایتالیا خوانده نمی‌شه. چون پدران و پدربزرگ‌های بسیاری از افراد در این جنگ داخلی حضور داشتند و خواندنش نوعی بی‌ادبی محسوب می‌شه!

===============

از این ترانه، نسخه‌های متفاوت زیادی وجود داره و عموماً زمینه شادی دارند ولی من زمینه غمگین-حماسی آن که در سریال Money Heist ارائه شده بیشتر دوست دارم و بنظرم با متن آهنگ هماهنگی بیشتری داره.

 

دانلود آهنگ

  • Vincent Valantine

سلامت روان

۳۰
آبان

فکر کنم تقریباً پارسال بود که در خصوص تنهایی یک تد تاک از آقای Guy winch نگاه می‌کردم، متاسفانه ذهنم در یادآوری دقیق گفته‌هاش ناتوان عمل می‌کنه و فکر می‌کنم اگر مستقیم به حرف‌هایش گوش بدید بهتر باشه. البته فکر نمی‌کنم که اگر صحبت‌هاش را به تنهایی گوش بدیم آنچنان که باید نتیجه مطلوبی در زندگیمان بگیریم و شاید بهتر باشه که برای افزایش بازده اطرافیان ما پای صحبت‌های ایشون بنشینند!

شاید حتی صحبت‌های او نیز کارساز نباشد. یک نفر از جنس خود ایران شاید بهتر بتواند مسئله را شفاف‌سازی کند. یک نفر که از سختی زندگی در ایران صحبت کنه، از نبود آموزش‌ مهارت‌های فردی زندگی، آماده نبودن جوان‌ها با چالش‌هایی که بزرگترها برای فرزندشان نمی‌پسندند! از بزرگترهایی که برای بزرگتر بودن نیز آموزش ندیده‌اند. از دغدغه‌هایی که تا به بحران اجتماعی تبدیل نمی‌شند هیچ‌کس نمی‌بینه. بعدش چشم تو چشم تمامی افرادی که احتمالاً بیماری‌ فیزیکی که از آن‌ خبر ندارند به دوش می‌کشند نگاه کنه و بپرسه که با این شرایط آیا انتظار دارید که همه‌ی نسل جوان اطرافتون بدون آسیب روانی در اجتماع بزرگ بشوند و به زندگیاشان ادامه بدهند؟ احتمالاً طی تجربه همه قبول داریم که در یک محیط معمولی احتمالاً رخ دادن آسیب جسمی برای هر فردی وجود داره! همچنین قبول داریم که اگر محیط غیر معمول و پرخطر باشه این احتمال افزایش پیدا می‌کنه. پس چرا این احتمال برای آسیب‌های روانی نادیده می‌گیریم؟ آیا وقتی پای کسی زخم بشه و شروع به خون‌ریزی کنه منطقی هست که به فرد بگویم تو پاهایت طوریش نشده؟ یا بگوییم تقصیر تو بوده است که حادثه‌ای رخ داده که در رخ دادنش اثری نداشتی و آسیب دیدی؟ چطور است بگوییم لوس بازی را کنار بگذار چهارصد سال پیش که عادی بوده فرد هر روز تنش زخم برداره اصلاً جزو مشکلات حساب نمی‌آوردنش، فکر نمی‌کنم آدم تا از شدت خونریزی احساس خطر مرگ نکرده بد به دلش راه بده! الکی ادا حال بدها را در نیار داری به خودت تلقین می‌کنی که خونریزی داری! زودتر خوب شو! تو دیگه خوب شدی فقط نمی‌خوای ببینی که دیگه خون‌ریزی نداری! تقصیر این مواد ضدعفونی کننده‌ای که به پاهایت زدی هست که الان تو نمی‌تونی بدوی! اصلاً نباید اجازه می‌دادم از تختت بیرون بیای که پاهات زخمی بشه!

حداقل من فکر می‌کنم که هیچ ذهن بالغی در خصوص آسیب‌های فیزیکی اینطوری صحبت نمی‌کنه. سریع سعی می‌کنند زخم را ضدعفونی کنند و مانع خونریزی شوند به فرد دلداری می‌دهند و امیدوارند که فرد به روال عادی زندگیش برگرده. به همین ترتیب نیز باید بپذیریم که در صورت آسیب دیدن روان ما باید به طور حساب شده به مداوای آن بپردازیم. این را بپذیریم که رخ دادن بحران‌ برای هرکسی در سن‌های مختلف امکان‌پذیره. بحران‌هایی که برای دیگران قابل لمس نباشه و یا مشکل پیش و پا افتاده‌ای بنظر برسه! یا تازه باشه به هر حال نباید فردی که آسیب دیده را نکوهش کرد. او در شرایط منحصر به فرد محیطی خود بزرگ شده است و برای خوب شدنش باید با او هم‌قدم شد. بحران رخ داده هرچقدر هم بزرگ باشد نباید به یک چشم بلای آسمانی نگاه کرد، بخشی از زندگی هست که افراد در کنار هم یاد می‌گیرند که از این مسائل عبور کنند و به افراد قوی‌تری تبدیل شوند. زندگی بسیار دشوار است و ما نیازمند هستیم که مهارت همدلی را یاد بگیریم. فراتر از احوال پرسی روزمره مجازی و غیر مجازی برای همدیگه وقت بذاریم.

  • Vincent Valantine

این روزها روند پیاده‌روی را ادامه می‌دم و در کنارش رمان خواندن را از نو شروع کرده‌ام. یکی از کتاب‌های سلینجر را بازخوانی‌ ‏می‌کنم. میزان آشفتگی شخصیت اصلی داستان شبیه این روزهای خودم است. جدا از محور اصلی داستان‌های سلینجر از ‏نحوه توصیف ارتباط‌ های انسانی افراد لذت می‌برم.
ممکن است در یکی از این شب‌هایی پاییزی شما با پارتنر خود قدم ‏بزنید و در حالی که بازوانتان در هم حلقه شده باشد در دل بگویی: عجب شب محشری؛ من با لباس معقول در کنار یک ‏فرد مناسب در اجتماع ظاهر شده‌ام! در همین حین پارتنر شما نیز بازوانتان را فشار دهد و باعث مسرت شما شود‎!‎‏ در ‏حالی که او در خصوص رابطه‌ای که با شما دارد مردد باشد، از تاثیری که بر روی شما می‌گذارد احساس گناه کند و ‏برای کاهش عذاب وجدان خودش بازوان شما را به نشانه‌ی علاقه فشار دهد!‏

حقیقتاً زندگی کردن با افراد درونگرا نیازمند انرژی و دقت زیادی است. باید به واکنش‌ها، عادت‌ها، کلمات استفاده شده در صحبت ‏و حتی جزئیات تغییرات چهره توجه کرد. زیرا ممکن است اندکی قبل از مواجه شدن با چهره‌ی زیبا و آرایش کرده‌ی زن ‏مورد علاقه‌ خود، او دل سیری گریه ‌کرده باشد؛ آشفته باشد. آن‌ها به قانون نانوشته‌ای پایبند هستند که پریشانی آن‌ها ‏اختلالی در زندگی اطرفیانشان ایجاد نکند. ‏

احتمالاً این نوع ارتباط برای بسیاری از افراد نه معقول به نظر برسد نه ارزش هزینه کردن داشته باشد. با این وجود پاداش ارتباط ‏با این افراد، دوستی عمیقی است که آن‌ها شکل می‌دهند. حتی شما اولویتی فراتر از خودشان قرار می‌گیرید. آن‌ها حتی اگر با ستاره‌ای بین میلیاردها ستاره دوست شوند سوسو کردن آن ستاره با دیگر ستاره‌ها برایشان متفاوت و پر اهمیت می‌شود.

غذا خوردن برایم دشوار شده‌ است، پس از 4-5 لقمه حس می‌کنم که غذا به گلویم رسیده‌ است؛ با این وجود برای اینکه مادرم چیزی متوجه نشود به خوردن به سختی ادامه می‌دهم. به او قول داده‌ام که قرص‌ها را نخورم ولی باعث شده تقریباً همه چیز شبیه دارو شود. فیلم دیدن، غذا خوردن، تلاش کردن برای آینده و... همگی تلاش‌های مذبوحانه‌ای برای فرو نپاشیدن هستند که در یک حلقه‌ی همچنان ادامه بده گیر کرده‌اند. نمی‌دانم که کی از این حلقه خارج می‌شوم آیا وضعیتم بهبود پیدا می‌کند؟ نمی‌دانم.

متاسفانه همچنان نتوانستهام دوست خود باقی بمانم. من می‌توانستم 4 ماه آینده در یکی از بهترین دانشگاه‌های انگلیس به صورت فول‌فاند درس بخوانم اما الان به خاطر اشتباهات احمقانه نتنها آن فرصت را از دست دادم بلکه اصلاً مشخص نیست شانس خروج از کشور را خواهم داشت یا نه این فکر ذهنم را متلاشی می‌کند. نزدیک به یک هفته است با هیچکس صحبت نکرده‌ام دلم برای دوستانم تنگ شده است ولی نمی‌توانم! گاهی به صورت خود سیلی می‌زنم. نمی‌توانم فکرم را متمرکز کنم. از یک طرف به خودم می‌گویم نباید ضعیف باشم و به خاطر از دست دادن یک موقعیت ایده‌آل خودم را اذیت کنم و از طرف دیگر مشکلات اقتصادی خانواده، رزومه ضعیف و بی‌عرضگی خودم مدام تنم را می‌لرزاند که اگر نتوانستی از کشور خارج شوی چه؟ هیچ ایده‌ای برای در ایران ماندن ندارم.

می‌دانی زمینه کاری استادها را خواندن که لطفی ندارد عمر همچنان می‌ذرد و تهش نه مشخص هست که چه کار می‌خواهی انجام بدی نه چیزی به معلوماتت اضافه شده است!
راستی مطمئن نیستم که تمام توصیفات اولیه‌ام تنها به انسان‌های درونگرا اختصاص داشته باشد صرفاً کلمه‌ی جامع‌تری برای این افراد پیدا نکردم. 

  • Vincent Valantine

چند شب پیش بود که استرس زیادی بر من چیره گشته بود. چند ساعت حالت تهوع داشتم و بالای پاشنه‌ی پاهایم حس بی‌قراری داشتم.

زندگی سراسر چالش و انتخاب‌های تعیین کننده زندگی هست. کنکور، انتخاب رشته، انتخاب شغل، انتخاب همسر، انتخاب کشوری که می‌خواهی در آن زندگی کنی و... هر کدام از این چالش‌ها ممکن است چند بار تکرار بشند؛ در آن‌ها موفق شویم و یا شکست بخوریم. ممکن است که از برخی تصمیمات خود پشیمان بشیم یا به آن‌ها ببالیم. خاطراتی که می‌سازیم تصویر منحصر به فردی از درون ما شکل می‌دهند که با تماشای آن شناخت بهتری از خود پیدا می‌کنیم ولی نگاه ما باید به زمان حال و آینده باشد. شخصاً خیلی خودخوری می‌کنم که چرا از موقعیت عالی که برام پیش اومده به بهترین شکل استفاده نکردم تصمیم اشتباهی گرفتم و یا گاهاً تلاش درخور هدفم انجام ندادم. واقعیت این است که نگاه کمال‌گرایانه من در قضاوت خودم باید تعدیل بشه. قبول کنم که گاهی ظرفیت تصمیم‌گیری من با شرایطی که داشتم همان بوده که رخ داده. گاهی مسائل از عهده ما خارج هستند به عنوان مثال گاهی شما با تمام توان، وزن یک رابطه را به دوش می‌کشی تا به زمین نیافتد ولی آن رابطه ایستاده می‌میرد! گاهی نیز عامل‌های مختلفی رخ می‌دهند که نتوانیم بهترین خود باشیم. باید به چشم تجربه نگاهشون کنیم تا از کاهلی و خسران فاصله بگیریم. باید بپذیریم که ما هم مانند میلیون‌ها انسان دیگر هستیم و چیزی به نام فَرّه الهی وجود ندارد که انجام دادن یک کار در خون کسی باشد و او برای انجامش نیاز به آزمون و خدا نداشته باشد. هزاران انسان وجود دارند که از نظر خصوصیت‌های فردی شبیه به من هستند و هرکس برای رشد خود تمرین بیشتر و سنجیده‌تر عمل کند مغزش در راستای مهارت خودش حتی به طور فیزیکی تغییر می‌کند و در حوزه خودش خبره می‌شود.

با وجود آگاهی نسبت به این گفته‌ها، همچنان در انجام امور خود استرس شدیدی تجربه می‌کنم و همانطور که ابتدای متن گفتم روی فیزیک بدنم هم تاثیر می‌ذاره. همچنین از دستیابی به موفقیت‌های کوچک خوشحال نمی‌شوم. در حقیقت این موفقیت‌های کوچک آنقدر از جانب اطرافیانم عادی‌سازی شده که انجام آن وظیفه و شکست در آن‌ها خسران جبران‌ناپذیر قلمداد می‌شود. در صورتی که باید هر چند وقت یک بار داشته‌های خودم را مرور کنم و از خود لذت ببرم. در کنار آن بپذیرم که من هم یک انسان هستم که رفتارش از تکامل بسیار طولانی نسل‌های پیشین تاثیر پذیرفته و سعی در انکار ماهیت وجودی خودم نکنم. بپذیرم که نمی‌توانم تک‌بعدی به پیشبرد اهداف خود کمک کنم.

من استرس چند روز اخیر خود را با پیاده‌روی شبانه در کنار ساحل کاهش دادم تا از شوک چند روز اخیر خارج شوم. کلید این تجربه به کمک دوستم رقم خورد که من را به بیرون رفتن دعوت کرد. گاهی باید مجبور بشوی که از اون حالت تک بعدی خود خارج شوی تا به یاد بیاری که برای آرامش خود نیاز داری در طبیعت حضور داشته باشی، نیاز داری که با انسان‌های دیگر معاشرت داشته باشی محبت کنی و محبت ببینی و عادت‌های مختلف مفید برای خود بسازی. 

با اینکه پیک کاریم این روزها زیاد هست برنامه دارم که رمان خواندن و نوشتن بیشتر هم طی برنامم بیارم.

یکی از شب‌هایی که بیرون رفتم مه لذت بخشی کنار ساحل شکل گرفته بود و خنکی پوستم را نوازش و طراوت به روحم تزریق می‌کرد. می‌دیدم که بخش کوچکی از این جهان هستم، مهم نیست چند سال دارم یا جامعه چطور من را قضاوت کند. رها شده بودم و می‌توانستم بدون نگرانی به آینده از آن لحظات لذت ببرم.

آنقدر راه رفتم که برای برگشت به خانه پاهایم همراهی نمی‌کرد؛ در راه برگشت به خانه با دست‌هایم با شدت باد بازی می‌کردم و این عکس را یادگاری گرفتم.

  • Vincent Valantine