هدیه ماندگار
- ۲ نظر
- ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
- ۲۶۸ نمایش
نه به خاطر اینکه ریشه ایرانی داره به خاطر ضایع نشدن حق یک انسان و دیدگاه بشردوستانه میتونید لینک زیر رو مطالعه کنید و برای نجات یک انسان با یک امضا قدمی برداشته باشید.
مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ؛ مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ؛ مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى.(سورهی الضحی آیه 3)
برام سوال بود این پست رو چطوری شروع کنم یه جورایی خیلی مهم هم هست :دی
حقیقتش طی این 22 روز هم خیلی سخت گذشت ؛ 22 روز پیش یا با یه کیف کوله و یه کیف کوچیک دیگه که شامل 2عدد لباس و 2تا شلوار خونگی 1 لباس بیرونی ، هاردهای اکسترنالم و هدفون 2تا کتاب غیر درسی و 2تا جزوه. به امید اینکه بنا به تماسی که با اداره خوابگاه گرفته بودم و اعلامیه دانشگاه که اولویت با ما ارشدها هستش 3 روز دیگه خوابگاه بهم بدن و وسایلم رو برام بفرستند.
امّا داستان خیلی فرق کرد گفتن خوابگاه به اولویت رتبه هستش و میگفتن من تو اولویت نبودم امّا از طرفی کاشف به عمل اومد یه نفر هم رشتهای و هم گرایشی با رتبه بدتر از من خوابگاه بهش تعلّق گرفته به طور خلاصه طی این مدّت من کیلومترها با کیف کولی سنگینم راه رفتم و هر روز دوندگی برای گرفتن حق و تحمّل شعور نداشته بعضی افراد.
هر چند شب باید مهمون یکی از دوستان توی یکی از خوابگاههای تهران میشدم و خب به طور قاچاقی مهمون میشدم :))
راستش اگه بهم میگفتن همچین چیزهایی انتظارته من اصلاً تهران نمیومدم فکرش رو کن من صبح توی حمام مثل میگو به خودم جمع میشدم تا با گذشت زمان و تحمل سرمای زیاد خشک بشم و بتونم برم بیرون از حمام (حوله نداشتم) و تازه بعدشم تا چند دقیقه همچنان دندونام به هم میخوردند.
هر روز بین زمان کلاسهای صبح و بعد از ظهرم باید میرفتم به دانشکده اصلی که خودش جای دیگهای از شهر هست و برمیگشتم ؛ تازه تو این زمان باید برای استاد راهنمای خوب هم تحقیق میکردم :))
میدونید وقتی یه مشکل طولانی میشه حفظ روحیه هم سخت میشه و اینکه تا حدّی هم مشکل من عجیب بود میگفتن همه چیز سیستمی پیش رفته و طی 2 دوره که خوابگاه دادند به من چیزی نرسید در صورتی که به رتبه بالاتر از من طی همون دور اوّل خوابگاه رسیده بود.
از اوّلش مخالف استفاده پارتی بودم و میخواستم حقم بهم برسه ولی بعد از چند روزی که کار پیش نرفت مامان زورش به من چربید که به دیگران رو بندازه واسه پادرمیونی (از لحاظ حقوقی حق با من بود چون بر اساس رتبه من باید بهم خوابگاه میرسید و اینطوری بود من رضایت دادم که افراد دیگه وارد ماجرا شند شاید اینطوری صدام شنیده بشه) که به هر حال اونا هم نتونستند کاری بکنند :))
تو این روزها همه نوع آدمی میدیدم که متقاضی خوابگاه هستش مثلاً پسری که به دلیل فوت پدرش از تحصیل به دور مونده بود و الان میخواست بازگشت به تحصیل کنه و افراد زیادی با مشکلات خاص.
مامانم فکر میکرد من سر و زبون ندارم میخواست بیاد تهران حقم رو بگیره که من زورم بهش چربید و نذاشتم بیاد :دی
10 روز آخر هم یه بحث کذایی با مدیر اداره خوابگاهها کردم و اون هم همون بحث رو گنده کرد که پارتیها نخواند برای من اصرار کنند و به خانوادم میگفتند پسرت چه آشوبی اونجا به پا کرده :)) منم که دقیق توضیح دادم به خانواده که هیچ چیز اشتباهی نگفتم ولی اونا بهشون میگفتند چرا اینقدر به پسرتون اعتمد دارید؟ از کجا این همه اعتماد ؟ از کجا میدونید اونجا کار اشتباه نکرده؟
خب راستش آخرین باری که دروغ گفتم برمیگرده به ترم یک کارشناسی به سرپرست یه دروغ چرتی گفتم که علّتش یادم نیست :)) و این راستگویی تقریباً همیشگی من باعث شد خانواده همچنان اعتماد کامل بهم داشته باشند (yess)
به هر حال تو یک هفته آخر خیلی شکننده شدم و مدام با خودم تکرار میکردم مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى(معنیش رو تکرار میکردم) از اوّل به خودش امید داشتم و در نهایت هم خودش کار رو درست کرد صبر و تلاش نتیجه داد و قضیه اینطور شد که یکی از دوستان دورهی کارشناسی تماس گرفت گفت یکی از دوستام میخواد بیاد خودگردان که نزدیک دانشکدهاش باشه تو هم میخوای بری دولتی بیا جا رو عوض کن و در نهایت امروز این اتّفاق افتاد. :)
درست همون شبی که مشکلات اون پسره برطرف شد و تصمیم نهایی واسه جابهجایی گرفتیم اشک شوق ریختم و نمیدونستم چطوری شکر بگم که از زیر فشار پول خوابگاه خودگردان در اومدم :)) و البته خاطرم هست همون روزی که بهم خوابگاه خودگردان دادند و فکر نمیکردم قراره شبش بهم زنگ بزنند بگند بیا جا عوضی کنیم هم شکر میگفتم میدونستم خودش مصلحتی دیده و بالاخره روز خوب هم میاد حتّی اگه خوابگاه خودگردان باشم.
2بار تصمیم جدّی با انصراف از دانشگاه گرفتم و مصمم بودم ولی یه سری اتّفاقهای کوچیک که روزنه امید ایجاد میکردند باعث شد پا پس نکشم (از فهمیدن اینکه همچنان قراره افراد رو اسکان بدند گرفته تا خوندن یه جمله کوتاه از قرآن که خداوند هیچ کس را تکلیف نمیکند مگر به قدر توانایی او.(سورهی بقره ابتدای آیه 286))
مرسی خدا جون که همیشه اوّل و آخرش خودت بودی و هستی و خواهی بود.
دیروز سوار brt شدیم و چون قبلش 2تا پشت سرهم اومده بود نصیب ما یه دونه خلوت شده بود و رفتیم اون عقب ایستادیم. سمت ولیعصر خیلی شلوغ بود ولی بدتر از شلوغی معمول این قسمت پیرمردی بود که میخواست سوار بشه ولی اطرافیان این اجازه رو نمیدادند و میخواستند خودشون سوار شند تا اینکه صدای پیرمرده بلند شد و داد زد :
دارم میگم زنم اون طرف سوار شده الان من نباشم گم میشه تو دیگه چه مسلمونی هستی؟
اینطور بود که به هزار زحمت سوار شد و طی 2 ایستگاه بعدی خودش رو به مرز خانوما و آقایون رسوند که با همسرش صحبت کنه.
:-<
اصلاً دوست ندارم به خاطر مقداری پول لحظهای از همسرم دور بشم شاید اغراق به نظر برسه ولی فکر میکنم باید از لحظه لحظه با هم بودن استفاده کرد. ان شاء الله هیچ وقت تو مضیقه مالی گیر نکنم که مجبور بشم همچین اتّفاقهایی که دیدم رو تجربه کنم.
-----------
پ ن
راستی چرا brt آقایون میرند عقب و خانوما جلو هستند در صورتی که اتوبوسهای معمولی برعکس اینه؟
و اینکه چرا من حس میکنم طرف خانوما تعداد صندلیها نصفه طرف آقایونه؟
یه خانوم به من بگه تعداد صندلیها چقدره :))
(آقایون 27تا هست)