خنده
اخرین باری که یادم میاد از ته دل میخندیدم زمانی بود که داشتیم کلیپ برای جشن فارغ التحصیلی پر میکردیم بچّهها میگفتند بخند بخند منم که خندهام بند نمیومد میگفتم من که همش دارم میخندم دیگه بعد از اون خنده به همراه خیلی از امید و آرزوهای دیگه از زندگیم رفت دیگه هر زمان میخواستیم عکس بگیریم هی خانواده میگفت لبخند و منم یاد ناراحتیها میوفتادم و نمیخندیدم یه بخشیش هم خود آزاری هست البته و اینکه خودم رو لایق خیلی چیزا نمیدونم به هر حال خانواده طی این مدّت خیلی از من ناراحت شد و من رو مثل خیلی وقتهای دیگه یک بیاحساس تمام عیار خطاب میکنه.
حالا امروز قرار بود برای کارت ملّی هوشمند عکس بندازم یه اتاق کوچیک بود که ملّت با تراکم داخلش ایستاده بودند و حقیقتش دوست نداشتم برم داخل امّا پدر معتقد بود که اگه نریم نوبتمون میخورند دیگه ما هم رفتیم و من رفتم یه صندلی تو گوشه پیدا کردم و ساکت نشستم از طرف دیگه یکی دیگه هم بود که هی غر میزد هی غر میزد عکّاس که یه لحظه رفت بیرون چند نفر آدم از جمله آقای غُرغُرو دنبالش رفتند امّا من باز همونجا سر جای خودم نشستم (دقیقاً نمیدونم هدف از دنبال رفتنش چی بود خو رفته الان برمیگرده دیگه اصلاً شاید بخواد بره wc یه لحظه راحتش بذارید) وقتی برگشتند عکّاس همه رو بیرون کرد جز من :))
وقتی نوبت آقای غرغرو شد عکاس یه چیزی در مورد موهاش بهش میگفت که بره اتاق بغل درست کنه ولی آقای غرغرو زیر بار نمیرفت دیگه عکّاس هم سریع عکسش گرفت از دستش راحت شه
از چیزی که خوشم اومد این بود خیلی تو کارش حساس و ریزبین بود و اگه لازم بود برای یک نفر چندین و چند بار عکس میانداخت. نوبتم که شد گفت برو یه کت از اتاق بغل بردار بپوش که پوشیدم و وقتی نشستم اومد کت و لباسم رو مرتّب کرد و همینکه داشت عقب عقب برمیگشت تعادلش بهم خورد و نزدیک بود بیافته بیاختیار جفتمون خندیدیم و اینگونه عکسم با لبخند گرفته شد :دی
- ۹۵/۰۶/۱۱
- ۲۶۰ نمایش