2017 کلمه از وقایع خوابگاهم
این یه پست 2017 کلمهای از خاطرات چند ساله من از خوابگاه هست ارزش خوندن خاصی نداره بیشتر برای خالی کردن خودمه تا یک ماهی چیزی نمینویسم مگه اینکه مجبور بشم.
پیشنهاد میشه اگه میخواید بخونید تیکه تیکه بخونید شاید مایل شدید تیکه تیکه نظر دادید.
1-با اینکه هماتاقی بدی به نظر نمیرسه و در کردار ازش بدی خیلی خاصی ندیدم ، بعد از غذا خوردن دعا میکند خدا ما که سیر شدیم هرکی سیر نشده اینقدر بهش نده تا بمیره و یا شب قبل از خواب میگفت خدایا هرکسی از ما خوشترشه نیست و نابود بگردن و هزار تا نفرین دیگه
بنظرم حتّی شوخی اینا زشته و خب خیلی سعی میکنم چیزی نمیگم و البته خیلی چیزی نمیگم
از اتاقهای بغل میان تو اتاق ما سرو صدا میشه بعد مهمونها معذب میشن میپرسند شما اذیّت نیستی؟ بعد بدون اینکه فرصت جواب دادن داشته باشم هم اتاقیها میگن این اگه اذیت بشه هدفونش میذاره کلاً اعتراضی نمیکنه...
خب راست میگه اعتراضی نمیکنم ولی معنیش این نیست که اعتراض نکردن به معنی اینه همیشه تحمّل میکنم یا اینکه همون وینسنتی که براشون هستم همون باقی میمونم.
2-یکی دیگه از هم اتاقیها سنش از ما بیشتره گاهی وقتها حرفهای جالبی میگه :
1) میدونی من از زمان رفسنجانی یادمه ، پیر شدیم.
2) انصافاً تا حالا شده جز مامانهاتون کسی منتظرتون مونده شده باشه؟
3) ( خطاب به من به دفعات ) میگه تو چرا مستقل مالی نمیشی؟
4) یه جا ثبتنام کرده بود بعد پیامک اومده بود براش بعد یه دفعه تو اتاق بلند گفت : علی عزیز!!! منو علی عزیز خطاب کرد.(اسمش علی نیست البته )
یه هم اتاقی دیگه پای سفره صبحونه 7 صبح نشسته بودیم یه دفعه صاف تو چشمام نگاه کرد گفت :
تو چرا احساس نداری اینقدر خشک و بیعاطفه هستی ، اصلاً میدونی عشق چیه؟
هیچی دیگه واقعاً جا خورده بودم پوکر فیس چند ثانیه نگاهش کردم بعدش بدون جواب دادن مشغول خوردن خامه و عسل شدیم بدون دغدغه اضافه وزن بیشتر :دی
یه هم اتاقی کارشناسی داشتیم قبل خواب میگفت :
هی پیر شدیم کسی بهمون نگفت بوا (بابا منظورشه)
3-بچّههای اینجا از ساعت کم خواب من انتقاد زیادی دارند نمیدونم مشکلش چیه 5 ساعت بنظرم کافیه.
سوال مشترکی که تا الان تقریباً نصفی از هم اتاقیهای این چند ساله از من داشتند این بوده که تا الان عاشق شدم؟
یه چیزی هست تو هم اتاقیهام تکرار میشه اونایی هستند که خیلی به غذایی که جلوشون گذاشته میشه گیر میدند و منم بهشون میپرم میگم آشپز نمیخواسته غذا بد جلوی تو بذاره حق نداری هی واسه هر وعده اعتراض کنی هی بگردی یه چیز پیدا کنی اعتراض کنی. دیگه اینطور شد که یه سری یه غذایی جلومون بود ما همه تا تهش خوردیم بدون اعتراض ولی تهش دیدیم آشپز خودش از خوردن غذاش در رفت :|
هم اتاقیها معمولاً مراحل علمی که دوست داشتم طی کنم میشنیدن میگفتن دیوونه هستم.
وقتی تخت و کمدم رو مرتّب میکردم شعف زیادی تو چهرشون میدیدم که خودمم حس میکردم قله کوهی فتح کردم :))
سوتیها رو به خاطر میسپردم :
سوتیهایی نظیر این آیه از کیه؟
یه سری تو کارشناسی خیلی خستم بود ولی همچنان با اپسیلن انرژی که داشتم درس میخوندم بعد طاقت نیاوردم گفتم میخوابم یک ساعت دیگه بیدارم کنید فردا صبحش گفتن با شارژ زدیم تو سرت بیدار نشدی :| :| :|
امسالم هم اتاقی که چند ساله بزرگتره اومده من رو بیدار کنه بعد چند بار سمج شدن تو خواب برگشتم گفتم :
نچ ، میری یا نه؟
ظاهرا این جمله کوتاه رو خیلی بد گفتم و هم اتاقی محترم غافلگیر شده و از ترس ول کرده رفته.
یادش بخیر ترم اوّل کارشناسی پاهای یکی از بچّهها گرفته بودم از تخت طبقه دوم میکشیدم که بیا پایین نماز بخون تو که نماز خون بودی چرا ترک میکنی.
تولدها خوب بود :)
4-یه سری اتاقها بودن عضوش نبودم ولی زیاد اونجا بودم و در واقع اصلاً عجیب نبود من چند شب تو اتاق خودم نمیخوابیدم. یا کلید اتاقهای دیگه داشته باشم.
بعد سال آخر یه اتاق هر موقع میرفتم یه چیزی آورده بودن تازه میخواستن بخورن ؛ اوّلش میگفتن بیا مادر زنت خیلی دوست داره ، بعد یه مدّت دیگه نمیگفتن خودم میگفتم مادر زنم خیلی دوستم داره بعد یه مدّت دیگه منم نمیگفتم الکی میگفتم من الان فلان چیز خوردم مرسی شما راحت باشین. ( یاد آن پیتزاها ، شیرینیها و ... بخیر :دی ) اینقدر این قضیه عجیب شده بود یه سری هم چند روز نرفتم اتاقشون البته بعد چند روز رفتم یه دفعه دیدم یه چیز درست کردن :)) دیگه قول دادم اتّفاق اون سال رو حتماً خاطر داشته باشم و بعد از ازدواج تعریف کنم.(البته اگه در کار باشه)
امسال اومده بودم اینجا واسه خوابگاه مشکل داشتم بچّهها برام صداشون ضبط کرده بودند فرستادند حالم بپرسند :)
تو اتاقهای دیگه تو برگه مخارج اتاق ستون داشتم :))
هم اتاقیها غذا از بیرون رزرو میکردند من پایه نمیشدم و با غذای سلف که با کارت اضافی رزرو کرده بودم آخر هفته سر میکردم بعد اعتراض میکردند که تو هم باید با ما سفارش بدی:))
5-خیلی اعتراض میکدند چرا وقتی تصمیمی به سودم نیست با جمع همراه نمیشم :دی
از توداری خیلی زیادم هم اعتراض میکردند ولی در اغلب این اعتراضها من شوکهوار نگاه میکردم چیزی نمیگفتم درک نمیکنم این اعتراضها واسه چی بود حالا خانواده از این مدلها اعتراض کنه خانواده هست.
6-یه سری بود میخواستم کارت تغذیه دوستم رو بهش بدم گفت : ((برو از تو کیفم بیار)) آدرس دقیق هم داد کجای کیفشه ولی من بر حسب اتّفاق یه کارت دیدم که توش ثبت شده اگه مرگ مغزی شد حتماً اهدای عضو بشه . نمیدونم چرا به این آدمهای خیلی خوب سخت گرفته میشه ؛ درسش خیلی خوب بود یه دفعه با یه سری اتّفاقات مسخره و نامردی استادها درسش رو ول میکنه و فوق دیپلم میگیره الان داره دوباره برای کنکور میخونه. دعا کنید موفّق بشه.
7-یکی از هم اتاقیهام هم خیلی تلاشگر بود اخلاقش هم خیلی باحال هم بود اصلاً دوست داشتی باهاش حرف بزنی و خوش باشی ، با دختری نبود عرب بود ولی تعصب قومیتی نداشت در واقع بین تمام قومیتهایی که باهاشون هم اتاقی شدم عربها بیشترین سازش و صبر رو داشتند و همچنین مهماننوازی که باورتون نشه ولی اگه من همین الان زنگ بزنم بگم علی دارم میام شهرتون فلانجا همدیگه ببینیم امکان نداره همدیگرو ببینیم و من رو یک شب خونشون مهمان نکنه. خب برگردیم سر داستان این هم اتاقی یه مشکل فامیلی براش پیش اومد و کارش رو به شدّت سخت کرد خانوادهاش از لحاظ مالی قوی نبود ولی باز تمام تلاشش میکرد ، امّا این بدخواهی فامیلی سختتر از اینا بودش دقیقاً مصداق من از بیگانگان هرگز ننالم ... برای اونایی که آسه میان آسه میرن گربه شاخشون نزنه شاید جالب باشه که بدونند یه دفعه چند نفر مرد غریبه بیان تهدیدتون کنند بعد تو پیگیری کنی بهت بگن جایی که تو میگی دوربینهای ما ساپورت نمیکنه!!! خب یه حس اینکه اونایی که تهدید کردن خودشون از حراست بودن و ... به هر حال کارش به قرصهای اعصاب روانپزشک و اینا کشید ازش بیشتر خبر ندارم آخه از دانشگاه ما رفتش...
یه اتاق بود همه قدها بالای 190 فقط یکیش یکم قدش تو مایههای خودم بود ولی با این وجود خیلی باهاشون مچ بودم تو راه من رو میدیدن سوار ماشینم میکردن بعد پرایدشون جوری صندلیها عقب کشیده بودن اصلاً جای پا نبود من ترجیحاً وسط مینشستم :)) با هم میرفتیم بستنی با شیر محلی میخوردیم . :)
از هم اتاقیهای امسالم یکیش گفت خواب دیده که وینسن (خودم) ازدواج کردم بعد میگفت نمیدونه چرا من توی سیستان و پلوچستان عروسی گرفتم :)) خدایی نمیدونم چرا این مسائل براشون جذابه.
8-یه هم اتاقی داشتم خودخواه بود و خودخواهیش باعث ضربه زدن به من و در نتیجه گذشتن از حد آستانه تحملم و باعث شد خودم رو ازش بگیرم (در مرحله اوّل فقط خودم رو از اطرافیان میگیرم اگه براشون مهم نباشه که هیچ مهم هم باشه خودشون ضرر کردن) خب نتیجه این شد که چند ماه اعصاب خوردی طرفین و بیشتر اعصاب خوردی اون در پی داشت و پا در میونی هیچ کس فایده نداشت تا در نهایت بعد از تقریباً نیم سال یه نامه عذر خواهی نوشت که 6 ماه بعد بخشیدمش و به حالت عادی هستیم الان.
البته خودخواهی همون هم اتاقی به دوست هم رشتهای و صمیمیش هم لطمه بدی زد اتّفاقی که پیش بینیش میکردم و مونده بودم چطور اون دوستش رو مطّلع کنم که چشماش رو باز کنه خب دوستش هم اتاقیم بود ولی عبرت نگرفته بود یه پسر خیلی ساده که راحت طعمه گوسفندا میشد یه دوست خیالی هم تا راهنمایی داشت. افکار ، هدفها و رفتارمون مغایرتهای زیادی داشت واسه همین سعی میکردم خیلی بحث نکنم باعث رنجش نشم.
ِ9-جا داره یاد کنیم از دوش به دوش کنار هم خوابیدنا و گوش دادن به درد دلهای دوستای عاشق نصفه شب توی محیط خوابگاه اون گوشه موشه پیدا کردنها و کنارشون نشستن و گوش دادن بهشون روابط دانشگاهی که معمولاً با احساس زیادی پیش میرفت و خوب تصمیم نمیگرفتند ، معمولاً حداقل لب گرفتن رو پیش میرفتند ؛ یه سری یه هم اتاقی دختر بازم اوّلین بار با دوست دختر جدیدش لب گرفته بود بعد دوست دخترش گفته چه خوب گرفتی اونم گفته بود از تو فیلما یاد گرفتم.:))
با اینکه میگن دخترا به شخصیت اهمیّت میدند اون به خاطر قیافه خوبش خیلی از دخترا رو جذب کرد و البته پسرای دیگه با ماشینهایی که ما هم گاهی دوست داشتیم با ماشینشون عکس بندازیم!!!
یه بخش خوب این دوست دختر داشتن هم اتاقیها این بود براشون غذا درست میکردن میآوردن البته این هم اتاقی که به ما هیچی نداد. :| یه ترم اتاق ما شده بود هتل بچّهها از نقاط مختلف ایران میومدند خوابگاه سکنا میگرفتند بعد میرفتند دیدار دوست دخترشون که هم دانشگاهی ما بود. البته هم اتاقیهای ما هم باهاشون میرفتند بیرون حالا بعضیا با دوست دختراشون بعضی هم که دوست دختر نداشتند تنهایی البته من هیچوقت نرفتم.
10-یه هم اتاقی داشتم همیشه فکر میکرد من معتاد ، سیگاری و اینا هستم البته بحث سیگار بالغ بر ده الی پانزده نفر فکرش میکردند که علّتهای خاص خودشم داشت علّتهای نظیر اینکه دوستای سال بالاییم سیگاری بودن از دم و هر زمان میرفتم پیششون بوی سیگار به لباسم میگرفت. به هر حال اون 2 سال اوّل حتّی اون سال بالاییها هم سیگار کشیدن جلوی من رعایت میکردند چرا این هم اتاقی اینطور در موردم فکر میکرد نمیدونم از حمام میومدم میگفت چرا اینقدر چشات سرخه چیزی مصرف کردی؟ یا به دفعات موقع ورودم میگفت بوی سیگار میاد و یا سیگار میکشی سال دوم تو اتاق بغل بود البته ؛ یه روز اومدم تو اتاق باز این حرفا زد به روی خوم نیاوردم اومدم با 2 نفر دیگه هماهنگ کردم بعد گفتم بیایم مافیا بازی کنیم بعد کارتها رو با ترفند خودم جوری میچیدم و میدادم اون مافیا بشه بعد همون روز اوّل میانداختیمش بیرون حتّی یه سری کارتها دادم خودش پخش کنه امّا با احتمال 1/2 که کارت اوّل یا آخر برای خودشه موفّق شدم باز مافیا کنمش و باز انداختیمش بیرون. بعدش اومدیم 3 تا مافیا چیدم اونم کردم دکتر بعد میگفت (( آقا دکترم )) ما هم میگفتیم میدونیم ولی میخوایم بندازیمت بیرون :)) تقریباً اونشب خیلی خودمون خالی کردیم و اون اینقدر اعصابش خورد شد فقط سرش نزن به دیوار.
11-توی خوابگاه کانتر بازی میکردیم خیلی بلد بودم بعد همه گاهی بدون من بازی میکردند بازی بیمزه نشه یه سری بدون من بازی میکردند و تو 2 اتاق مجزا منم رفتم تو یکی از اتاقها جای یکی بازی کردن بعدش فهمیدن گفتن پاشو از پای لپتاپ بده خودش بازی کنه :))
امسال هم هم اتاقی کری خوند ؛ اوّل کار بهش سخت نگرفتم بعد کری خونیش خیلی خیلی زیاد شد ؛ 3 روز پیش گفت بیا بازی منم گفتم باشه بعد به بقیه گفت بریم بترکونمش منم وضعیت روحیم خوب نبود عصبانی شدم تمام ناراحتیهام رو تو بازی رو سرش خالی کردم با آمار : 50 تا کشته 5 بار مردن و بردن 1-15 و دوستم هم کلاً 3 بار موفّق شد بکشه و 16 بار هم مرد. (بازی هم 4 به 4 بود)
بعدش گفت دیگه حوصله بازی نداره.
12-پشتبومهای خوابگاهها محل خوبی واسه تنهاییم بود سال اوّل نگرانم میشدن میگفتن چرا یه دفعه غیب میشی.
- ۹۵/۱۰/۱۶
- ۳۸۸ نمایش