من قدیم، من جدید
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ب.ظ
تا حالا زیاد شده که به خودم گفتم دلم برای امیرحسین قدیم تنگ شده یا مثلاً زیاد شنیدم از افرادی که بعد از یه سری بدبیاریها دلشون برای خود قدیمشون تنگ شده.
مثلاً من چقدر دوران دبیرستان با علاقه المپیاد دنبال میکردم و امید و انرژی داشتم ولی الان دیگه اون قدرت بلند پروازی قدیم ندارم یا مثلاً من چقدر قدیم خوشحال بودم و شاد زندگی میکردم امّا الان شدم یه مرده متحرک و ...
چند وقت پیش با خودم رک نشستم صحبت کردن آیا اینکه میگم امیرحسین قدیم رو میخوام یا افراد میگند برای خود قدیمشون دلشون تنگ شده یعنی اینکه اون توانایی اون سبک زندگی گذشته رو ندارند؟
مثلاً اگه من قدیم میتونستم استادی رو با ایدههام متعجب کنم یا درسی رو کامل بشم دیگه نمیتونم؟
بعد از یکم قاطعانه بازخواست کردن خودم دیدم که گفتن نه نمیشه و دیگه اون توانایی قبلی رو ندارم، من دیگه تمام شدم و ... بهانه هست.
در واقع چیزی به نام من قدیم یا من جدید وجود نداره یک شخص واحد داریم که با چالشها و شرایط جدید داره دست و پنجه نرم میکنه که سخت بودن شرایط یا چالشهای جدید ممکنه باعث این حس بشه که استعداد لازم رو نداره یا دیگه انرژی که مثل قدیم با پشتکار عمل کنه رو نداره.
همهی حد و مرزها یا مانعهایی که برای پیشرفت یا رسیدن به هدف یا حتی سبک زندگی غمگین تعریف میکنیم یه سری چیزهای خیالی خودساخته هستند.
درسته هرکس لحظات خیلی بدی رو تو زندگیش تجربه میکنه که هضمشون خیلی کار سختی باشه امّا بعد از گذشتن اون رخداد این خود ماییم که تصمیم میگیره بقیه زندگی رو چطور ادامه بده. شاید وقتی یکی این رو به آدم بگه بنظر بیاد که اون طرف شرایط رو درک نمیکنه و آرمانگرایی فکر میکنه ولی همچنان فکر میکنم این خود آدمه که به واسطه شرایط برای خودش یه سری قفسه شیشهای میسازه و چیزهایی که دوست داره رو اونجا میذاره و میگه اینا دیگه قابل دستیابی نیستند در صورتی که کافیه دستش رو دراز کنه از قفسه بردارتشون امّا به نگاه کردن و حسرت خوردن اکتفا میکنه.
مثلاً اگه قدیم میتونستم نمره درسی رو کامل بگیرم الان هم میشه فقط این تصمیم با خودمه که آیا مثل قدیم میخوام انرژی برای درسهام بذارم؟
پنجشنبه یه میانترم داشتم که سخت بنظر میرسید؛ خب واقعیتیه که کارشناسی رو خیلی بد تمام کردم ترم اول ارشد هم تسلیم شرایط شدم و گند زدم ترم بعدش سعی کردم پیشرفت کنم و پیشرفت خوبی بود امّا کافی نبود. در واقع اینطور شد که اعتماد به نفس کافی رو نداشتم.
امتحان پنجشنبه با استرس تمام سر جلسه بودم هنگام شروع جلسه وضعیت به حدی بد بود که شماره دانشجوییم رو یادم رفته هرچی فکر میکردم دو رقم آخر 34 بود یا 24 یادم نمیومد. بعدش از 2 دقیقه کلنجار رفتن با ذهنم بیاختیار از وضعیتم خندهام گرفت این خنده انگار مرحمی بود رو زخمهای اعصابم. سرم رو به سمت سقف بردم و شروع کردم خندیدن. آروم شدم، با آرامش سوالا رو خوندم؛ همه رو نوشتم؛ سه بار خوندم و زودتر از موئد تحویل دادم. هیچ چیز سختی نبود الکی شلوغش کرده بودم. :)