از دوست داشتن (پیشگفتار)
دیشب دوباره بخش اول کتاب (تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار) رو خوندم با اینکه تکراری بود ولی چنان غرق در کتاب شده بودم که متوجه نشدم کی زمان گذشت. یه دفعه دیدم ساعت 2 شب شده. کتاب رو با کلنجار زیاد بستم و ادامهاش رو برای زمان دیگه گذاشتم. راستش با شخصیتهای کتابهایش نه تمام و کمال ولی با هر کدوم در شرایط خاصی از زندگی همزاد پنداری دارم. گاهی وقتها من هم دلم یک بنگ و تمام میخواهد. خیلی دوست ندارم از سلینجر یا دیگر هنرمندانی که دوستشان دارم بنویسم. تا حالا فقط در مورد ludovico نوشتم. کسی که آهنگهاش چندین ساله آرمش بخش من هست و هیچ وقت تکراری نمیشوند. یادم میاد جشن فارغ التحصیلی بود. مسئول کلیپها و یکی از اداره کنندههای جشن بودم اونقدر اون روزها کار رو سرمون ریخته بود که یادم رفته بود زمینه صفحه لپتاپ رو عوض کنم و عکس ludovico با اون حالت احساسیش که بنظرم داره اون موسیقی بهشتیش رو مینوازه بود. بچهها که اون رو نمیشناختند همه براشون سوال شده بود آخه این چه عکسیه؟ این کیه؟ بگذریم اصلاً قصدم دوباره نوشتن از ludovico نبود ولی خب دست خودم نبود وقتی که یکی توی قلبت جا خوش میکنه هر چند وقت یک بار برای گردش تفریحی به مغز آدم سر میزنه کار هم نداره که آدم سر نماز باشه یا وسط امتحان باشه، موقع خواب باشه یا حتی موقع وبلاگ نویسی در مورد موضوع دیگر.
یکی از قسمتهای کتاب رو که دوست دارم اونجاشه که میدونیم سیمور به شارلوت سنگ میزنه؛ قابل درک هست. در واقع سیمور خیلی وقتها کارهایی رو انجام میده که آدم توی خیالشون انجام میده ولی عملیش نمیکنه.
اونجا که بادی یه دفعه حس کرد باید او و عموی مادر موریل دست هم را بگیرند خندهام گرفت.
نمیدونم چرا وقی کتابهاش رو میخونم بیشتر توی تنهایی خودم فرو میرم دلم میخواد کمتر حرف بزنم و کلاً دلم میخواد پاشم برم در دور دستها.
- ۹۶/۱۲/۱۱
- ۱۷۸ نمایش