عید دل
نمیدونم بعد از کلی زمان دوباره نوشتن چه مزهای داره. شاید مزه سالاد ماکارونی مادرم رو بده؛ خب خیلی وقته نخوردم
شاید هم طعم صحبت با خدا رو بده.
دیدی که وقتی با یکی از دوستای صمیمیت همه چی رو ساده میگیری. دیر جوابش میدی و کمتر اهمیت میدی یه دفعه میبینی چقدر ازت دور شده؟ یه جورایی این حس امنیت که اون برات میمونه، همه چی رو خراب میکنه. چقدر زود افرادی که دوستمون دارند رو از دست میدیم.
آدمهای خاکستری هستیم هیچ وقت ادعا نداشتیم که خوبیم و شاید همین باعث شده که راحتتر بپذیریم که کارهای اشتباه رو انجام بدیم. از بس سیاهی زیاد شده انتظار داشتیم ما رو با بدیایی که شاید خیلی به چشم نیاد دوست داشته باشند.
میگفتم که تو مونس من در زمان وحشتم و انیس قلبم هستی ولی آداب مهماننوازی رو به جا نیاوردم بسنده کردم به عید دیدنی سالانه شب قدر. دیگه بزرگ شدم انتظار عیدی هم ندارم، میگم الان من باید خودم بتونم با مهارتهام آرزوهامو بسازم در واقع باید بزرگتر هم بشم و بپذیرم که حتی وقتی تنگنا بودی و بعد از مدتها ازش چیزی خواستی ممکنه قبول نکنه و چقدر تلخه این لحظهها دیگه حتّی بعدش اگه عیدی غیرمنتظره هم بهت بده خوشحالت نمیکنه. یه جورایی دیگه از یادت نمیره. اون میخواد که این دنیا رو پایان ندونی ولی دلت اجازه نمیده و میگه که تحمل این دنیا با این زشتیش همینطور سخته حداقل اونایی که دوستشون دارم رو پیشم نگهدار. ولی خب گاهی این درس خشکتر از ریاضی میشه. دل آدم قبول نمیکنه که صبر کنه برای اون دنیا بنظرش خیلی زمان دوری میاد حالا هرچقدر هم زمان زودتر میگذره بیشتر وحشت میکنه که وقت این دنیاش داره تمام میشه و کاری نکرده. دلش میخواد اینجا مثل ستارهها بدرخشه حالا نه لزوماً پرنور و طولانی مدت ولی بدرخشه؛ البته هر درخشیدنی هم سوختنی لازم داره
خب فکر کنم وقت خونه تکونی دل رسیده باشه.
- ۹۷/۰۱/۰۶
- ۱۸۸ نمایش