مرور زندگی
برادر کوچکترم را که نگاه میکنم یک آدم برونگرا و چرب زبان میبینم که با من تفاوتهای بسیاری دارد.
کار حتی جایی رسیده است که مادرم میگوید از او ابراز محبت کردن را یاد بگیرم!
اما دقیقتر که به او نگاه میکنم خود کوچکم را در او میبینم. خوب به خاطر دارم که دستان گربه چکمهپوش را تعریف میکردم، در آرایشگاه از غذای مورد علاقهام میگفتم و ارتباط برقرار کردن چالشی بزرگی نبود حتی در بلاد کفر با شیطنتهای کودکانهام با زوج روسی رفیق شده بودم و آنها با من عکس یادگاری گرفتند.
ابراز علاقه پیچیده و مشروط به محیط خاص نبود برای پدر و مادرم جملات زیبا و هدیه میدادم در عروسیها به بخش مجلس زنانه میرفتم و میرقصیدم یاد گرفته بودم که پهلوی بانوان رو بگیرم و آنها دستشان روی دوش من باشد. دستم را بالا بگیرند و من چرخ بزنم؛ چرخ زدم و چرخ زدم تا آنجا که نمیدانم چه شد که تنهایی و شب تا صبح کتاب داستان خواندن را ترجیح دادم.
فقط میدانم حدود 10 سالگی بود که یک روز خیلی جدی رفتم با بچههای محل خداحافظی کردم گفتم دیگه نمیخوام بیام بیرون بازی کنم.
آنها هم خندان، متعجب بودن که نیا الان ما به کجامون هست؟ :))
به خاطر ندارم که چرا فکر میکردم برای آنها مهم هست ولی احتمالا از آخرین ابرازهای برونگرایی من بود. زندگی صفحه شطرنجی شد که با نقشه ریختن میتوانست فیلها را جا به جا نمود.
بسیاری تفریحات جوانی را به عنوان قربانی به زندگی هدیه دادم تا روزی سرباز وجودم وزیر شود؛ احساسات را هم تا آنجا که توانستم نپذیرفتم اما الحق و الانصاف که قربانیهای او زیبا رو و کشنده بودند.
اکنون که افسار اسبم شلاقوار به صورتم میخورد و صدای تیک تیک ساعت مرا میترساند که پرچمم بیافتد.
امیدوارم قبل از مات شدن در جهت درست حرکت کنم.
- ۹۹/۰۴/۱۷
- ۹۹ نمایش
البته..منم با درون گرا بودن خودم کیف میکنم🤷♀️
🌸