همدلی
چو گنجشک پرشکسته و سرگشته در زمستان که زیر ناوادان به انتهای خود مینگرد؛ بیدفاع، مهجور و بدون راه گریز بودم. قبل از آن روزها، در تنهاترین حالت هم حداقل یک دوست غیر صمیمی ولی قابل اعتماد پیدا میشد که بتونم درد و دل کنم. اما آن روزها تلفنی نبود و یا حتی اگر هم پیدا میشد شمارهی قابل استفادهای در اختیار نداشتم. یک سنگ تیپا خورده در جوی آب بودم. قدرت فکر کردن را از دست داده بودم و اراجیف همدورهایها را باور میکردم. در واقع دیگر ارزش لحظهای بررسی کردن نداشت، دیگر هیچچیز ارزش نداشت! همانطور که یکی گفت موجودات فضایی را دیده و ما باور کردیم. در آن زمان تنها نور تک شعم همدلی راه فردا را نشانمان میداد. تنها گرمای او بود که دستان از سرما به اسلحه چسبیده را گرم میکرد. همدیگر را از قبل ندیده بودیم، همشهری نبودیم، اعتقادات یکسانی نداشتیم، حتی اینطور هم نبود که از یکدیگر خوشمان بیاید! همه در بیآلایشترین حالت انسانی خود قرار داشتیم، بسیار شبیهتر از همیشه و برابر. حتی برای همدلی کردن هم نیاز نبود که از مشکلات همدیگر دقیق باخبر بشویم. یا جتی اینگونه نبود که همه همدلی کردن را بلد باشد. وجود چند نفر کافی بود که ده برابر تعدادشان همدلی یاد بگیرند. از خوابشان زدند تا همخدمتی بیمار را پاشویه کنند، میوه و دیگر خوراکیها را بین هم بسیار قسمت میکردند.
سعی میکنم هیچ وقت فراموش نکنم آن شب دلگیر در سلف پادگان برایم کوچهلر و ساری گلین خواندند.
آن روزهای سخت گذشت و درس همدلی برای من باقی موند.
میدانی اثر زخمها بر دلهایمان میماند؛ بخشی از وجودمان میشود. من ترجیح میدهم خودم را با همین زخمها و با همین تجربیات دوست داشته باشم. با همه پستی و بلندیهایی که گذشته. با همه موفقیتها و گند زدنها. حتی اگر روزی زخمهای کهنه سر باز کنند به خودم فرصت تجربه کردن ناراحتی میدهم. همانطور که امروز بعد از آنکه به طور اتفاقی فایل صوتی گوش دادم که حاوی ملودی ساری گلین بود. چند ساعت آهنگهای خاطرهانگیز و ابراز احساست تجویز کردم.
شما را دعوت میکنم تا این نسخهی بیکلام ساری گلین را گوش بدید.
- ۰۰/۱۰/۰۲
- ۶۴ نمایش