چند روز پیش یکی از بچّهای کارشناسی رو دیدم که برای یه کارگاهی به دانشگاه ما اومده بودش و خب حوصلهاش رو نداشتم که برم سمتش ولی گفتم زشته شاید من رو دیده باشه و یه سلام علیک که به جایی برنمیخوره.
بعد از اتمام کارگاه سمت رفتم، ماچ موچ؛ رفتیم یه گوشهای که بتونه سیگارش رو بکشه، چایی بخوریم و گپی بزنیم.
فقط قبلش بگم میدونستم که این شخص آدم چاخانی هست و حالا که مدّتیه من رو ندیده عمراً از گنجی که بدست آورده بگذره و برای من شاهنامه زندگیش رو نخونه در واقع حس میکنم از اونجا که بنظرش من پسر خیلی سادهای هستم لقمهای خیلی چرب و نرمی براش محسوب میشم؛ به هر حال اینطوری شروع کرد:
+ اینجا آزمایشگاهتونه؟
- نه اینجا پژوهشکده هستش بعضی استادها آزمایشگاه دارند و بعضیها که آزمایشگاه ندارند توی پژوهشکده برای دانشجویانشون فضا اختصاص داده میشه.
+ همین میز صندلی کابل lan رو بهش میگید آزمایشگاه کلاس میذارید استادمون آزمایشگاه بهمون داده و ...
-گفتم که اینجا آزمایشگاه نیست ...
+ولش کن بگو چند تا *** مس بلند کردی؟
- تو که من رو میشناسی تو کارشناسی هم دوستدختر نداشتم چه برسه بخوام اینجا ...
+ اینجا تهرانه دیگه ما هر هفته تو خونمون برنامه داریم و ...
- بریم بیرون که راحت صحبت کنیم
امیدوار بودم که کسی از صحبتهاش رو نشنیده باشه و وقتی رفتیم بیرون آقا از من در مورد کار و هر آنچه که مربوط به زندگی یه فرد بود میپرسید و مهم نبود پاسخ من چی باشه ایشون بهترین ممکنش (از دیدگاه خودش) رو داشتند و کلاً در هیچ زمینهای کم و کاست نذاشتند.
خب برای من هیچ کدوم از اون اراجیف راست و دروغش مهم نبود و به خودم زحمت نمیدادم ببینم کدومش راسته و کدومش دروغه اصلاً به ما چه ربطی داره که چرا خونه خالی داییش که کاملاً مجهزه و با اینکه خالیه همیشه یخچالش پر از گوشت و مرغه؛ مهم اینه که ایشون توی شمال غربی یه خونه گرفتن و هر روز با ماشینشون قطر تهران رو میرونند تا به دانشکدشون برسند و با گروه خودشون به بررسی تولید میکرو ژنراتورهایی که فناوریش فقط توی انگلیس هست بپردازند ؛ آخر هفتهها هم با یه دختر جدید باشند و از اون طرف هم مادرشون باهاش تماس بگیره بگه بیا دختر فلانی که پاک و نجیبه و کلاً دوست پسر نداشته و داره پزشکی میخونه رو بگیر.
فکر میکنم اون روز عیار صبر و تحمل من مشخّص شد؛ فقط یک جا وقتی گفت تا 30 سالگی نمیخواد ازدواج کنه از دهنم پرید هرچی پیرتر بشی ازدواجت سختتره که ایشون گفتن اتّفاقاً فلان فرد که عیدی رفته بودن خونشون(باز هم همون مشخصات بالا رو داشت) رو پسندیده بوده ولی مادرش مخالفت کرده چونکه سن دختره با اینکه در واقعیّت 2 سال کمتر خودش بوده ولی از لحاظ چهره بزرگتر میزده و بیبی فیس بودن آقا به ضررش داره تمام میشه.
خب فکر کنم شما هم به اندازهی کافی درک کرده باشید که من چرا اون روز سردرد گرفتم و بهتره فعلاً از ماجراجویی آقا صحبتی نکنم به مقولهی سردرد بپردازیم؛ سردرد یکی از نشونههای بزرگ شدن بودش و مخصوص دنیای بزرگترها وقتی کوچیک بودم درک نمیکردم چرا پدر یا مادرم میگفتن دستمالی براشون ببرم تا سرشون رو ببندند. ولی میدونستم این مسئله به دنیای آدم بزرگها محسوب میشه و علاقهای به وارد شدن به این دنیا نداشتم.
ترم 3 دانشگاه که برای کشتن رقیق القلب بودن خودم صفحهی حوادث روزنامهها رو هنگام ناهار میخوندم و فجایع رو با همراه غذای خود هضم میکردم؛ گاهی بعضی از حوادث رو برای مهدی میخوندم:
داستان اون صفحه حوادث از این قرار بودش که یه خانومی قبل از ازدواجش با آقایی رابطه جنسی داشته و بعد از ازدواجش همون شخص با تهدید به فاش کردن مسائل و ویدیوها به اون خانوم تجاوز میکرده و در نهایت وقتی شوهر خانوم اطّلاع پیدا میکنه با کمک خود خانوم اون شخص متجاوز رو به قتل میرسونند.
مهدی میگفتش فکر نکن که این چیزا مال دنیای آدم بزرگاست این چیزا برای همین همسنهای ما هستش اون موقع خیلی حرفش رو باور نداشتم ولی بعدها توی همون دانشگاه کوفتی خودمون هم کثافت بازیهایی دیدم که باورش سخت بود. به هر حال وقتی که اشکبوس (همینطوی الان خوشم اومد اشکبوس صداش کنم) داشت از شاهنامه زندگی فعلیش برای من 6 و 8 میخوند از دهنش در رفت و در مورد یکی از دخترای کارشناسی صحبت کرد. اون دختر رو من میشناختم هم رشتهای ما نبود ولی یه کلاس مشترک باهاش داشتم و دوستدختر یکی از همرشتهایهام بود وقتی که وضع اسفبارش مطّلع شدم تمام اون خاطرات کارشناسی مرور شد عکس دختره با پدرش که چقدر پدرش چهره معصوم و زحمتکشی داشت؛ وقتی که همرشتهای به خواست دختره با ماژیک برای خودش ریش گذاشته بود و عکس رو براش ارسال کرده بود و حتّی اون فال کذایی که حاکی از جداشدنشون بود و همکلاسی ما حالش گرفته بود و ...
روی این خاطرات که نمک جوانی داشتند رنگ زشتی ریخته شد نمیدونم چه رنگی بود فقط میدونم زشت بود.
رنگی زشتی که پیامش این بود که دنیای آدم بزرگا جای دوری نیست و دیگه باهاش چندین و چند سال فاصله ندارم دقیقاً توش هستم...