اندکی بعد از 24 سالگی
- ۳ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۵۱
- ۲۶۳ نمایش
-1 روز بود که تو فکرش بودم با توجه به اینکه هفته آینده ماه رمضانه برم
خون اهدا کنم یا نه (میترسیدم ضعیف بشم و بدنم برای روزه نکشه)
امروز صبح توی خواب و بیداری یه پیامک اومد که اهدا کننده گرامی عزیزانی به
گروه خونی شما نیاز دارند لطفا در اصرع وقت به مکز اهدای خون مراجعه
نمایید.
خب من شب رفتم و از مسئولی که معاینه میکرد پرسیدم این پیامک که دادید یعنی واقعی نیاز دارید؟
گفتش که همیشه خون کم هست و هرچند وقت یه بار هم فراخوان میدیم.
گاهی کمک کردن، محبت کردن آنچنان زحمت یا هزینه بالای نیاز نداره کافیه که بخواید دست یاری به کسی برسونید یا دلی رو شاد کنید.
اینکه توی پایتخت بگن همیشه خون کم داریم شاید معنیش این باشه تو شهرهای کوچیکتر که جمعیت کمتره خون نیاز بیشتری باشه.
به هر حال میدونم آقایون راحتتر از خانوما امکان اهدا خون دارند. پس فرصت
کمک کردن رو از خودتون نگیرید. همین فردا پاشید برید مرکز انتقال خون و
اگه بار اولتون باشه یه نمونه خیلی کم ازتون میگیرند و یک ماه دیگه باید
برید خون اهدا کنید.
وقتی میخواستم که 10 تا از اتفاقهای خوب سال 96 رو بنویسم به سختی میتونستم لیست رو پر کنم یا حتی برای سال 95؛ درواقع اصلاً متوجه نشدم که چطوری این سالها گذشتن با اینکه حافظه بدی ندارم ولی تمایز این 2 سال برایم سخته و حس این رو دارم که به حالت وحشیانهای بخشی از جوانیام به تاراج رفته.
خوب میدونم که طی این 2 سال موقعیتهای زیادی رو از دست دادم، موقعیتهایی که فکرش رو نمیکردم حتی شانس رخ دادنشون وجود داشته باشه؛ در واقع این خودم بودم که با رخ دادن یه سری مشکلات چراغ نشاط رو از زندگیم خاموش کردم و روزنههای شانس رو با ناامیدی بستم خودم رو توی تاریکخونهای محبوس کردم و فقط نفس میکشیدم.
وقتی آدم تو همچین بحرانهایی قرار میگیره نیاز به زمان داره که اجزای متلاشی شده درونش رو تعمیر کنه که بتونه قالب جسمش رو از نو سرپا کنه، هرکس بنا به شرایط و سختی خودش نیاز به یه مقدار زمان داره برای من از وقتی تصمیم گرفتم اوضاع رو درست کنم حدود یک سال طول کشید و قبلش حدود 2سال که زندگی رو برای خودم سخت کرده بودم. نه اینکه طی این مدت اتفاق خوب رخ نداده یاشه یا من فقط در پیشرفت خودم درجا زده باشم. چیزهای خوب رخ میداد که مقطعی حال آدم رو خوب میکرد امّا گاهی زخمها زود سر باز میکنند و از درونتون شروع به فریاد زدن میکنند جوری که نمیتونید انکارشون کنید.
تو دانشگاه همکلاسی 45 سالهای داشتم که 20 سال از عمرش به همین منوال گذشته بود که احساسش از اون استفاده میکرد خونهنشین شده بود و برنامه مشخصی برای زندگیش نداشت تا اینکه فهمیده بود وضعیت رو باید تغییر بده حقایق رو قبول کنه و باقی عمرش رو با عطش بهتر شدن بگذرونه.
من اون زمان درکش نمیکردم ولی یک سال بعد شرایطش رو درک کردم. باز هم میگم که آدم نیاز به زمان داره و این موقعها هست که دوستان کمک میکنند که این زمان کوتاه بشه. من خوششانس بودم که دور و برم رو آدمهای خوبی وجود داشتند که ازشون تاثیر مثبتی بگیرم و البته اینکه یه سری از بدها رو هم حذف کردم بیتاثر نبوده.
همونطور که خوبها تلاش میکردند برای زندگیشون منم انرژی میگرفتم. همونطور که اونا به تکاپو بودن که تهنشین نشند منم باهاشون تکاپو کردم و ممنونم ازشون که خواسته یا ناخواسته بهم کمک زیادی کردند.
نزدیک به یک سال از زمانی که براب خودم نوشتم میگذره.
نوشتم که ((پس از دو سال لیز خوردن روی سرسرههای پیچ در پیچ و شکست، ناامیدی، دلمردگی حس میکنم وقتش رسیده که خیلی بهتر از 2 سال پیش بشم(هر طور که بلدم)))
و حالا میتونم بنویسم که حال ما خوب است و تو باور کن.
اون زمان که این بانگ رو مینوشتم فکر میکردم باید موفقیت معدل ارمغان بیارم که اوضاع درست بشه و حالم خوب بشه. یا اینکه بتونم فلان دستآورد علمی رو داشته باشم که حالم خوب بشه ولی واقعیت امر این بود که تاثیر هیچی مثل این نبود که به خودم پرداختم به خودم فرصت دادم و گذاشتم من 23 ساله یه خستگی حسابی از تن بیرون کنه. بیشتر کتابخوندم بیشتر رویاپردازی کردم بیشتر گوش دادم و بیشتر نوشتم. تلاش کردم تنوع توی زندگیم بوجود بیارم و چیزهایی که میخوام رو براشون تلاش کنم.
چیزهای کوچیکی که رو اعصابم میرفت و فکر میکردم بیاهمیت هستند رو رفع کردم که 2تاش همین تازگی دستآورد داشتم مثال بزنم:
1) این بود که نیاز به یه گوشی داشتم که وقتی بیرونم برای پیدا کردن مسیر و یا گرفتن عکس یادگاری نیاز به همراهی که کمک کنه نداشته باشم.
2) لپتاپم به شدت کند شده بود و هر بار که روشنش میکردم باید یه restart هم انجام میدادم که واقعاً رو اعصاب بود.
برای حل مشکلاتم نیازمند پول بودم که خب برای حلش از تواناییهای که به ذهنم میرسید مثل فتوشاپ و بهره بردن از موقعیتهای اطرافم تونستم که یه مقدار پول جمع کنم و اینکه مخارجم رو مدیریت کردم که بتونم با خیال راحت برای تفریحاتم هزینه کنم. به عنوان مثال از یک دوست تهرانی که از سلف استفاده نمیکرد کارت تغذیهاش رو گرفتم و از طریق اون غذای اضافی رزرو کردم که پنجشنبه و جمعهها که دانشگاه غذا نمیداد. غذا داشته باشم (برای هر غذا هم یه چیز اضافه میکردم که طمع بهتر بشه(مثل سیبزمینی قارچ بادمجون و ...) ) اینطوری ماهی 50 تومن صرفهجویی میشد.
در واقع هم تفریح داشتم هم تونستم که گوشی بخرم و هم یه هارد ssd به لپتاپ اضافه کنم که مشکل سرعتش حل شه. (طبیعتاً بهتر کردن لپتاپم رو دست خدمات کامپیوتری نسپردم که هزینه اضافی داشته باشه و خودم وقت گذاشتم یاد بگیرم چطوری باید کارا رو انجام بدم.)
همچنین یاد گرفتم که اجازه ندم احساس عطش خریدی که سایتها در آدم بوجود میارند در من بیشتر رخنه کنه و ازشون دور شدم و هر زمان که واقعاً حس نیاز داشتم که غذای بیرون رو بخورم یا کالایی رو خریداری کنم دنبال قیمت و کیفیت مناسب گشتم.
یاد گرفتم که شکر گذار نعمتهایی که در اختیارم هست باشم و این حس شکر گذاری بهم یادآور شد که چه امکاناتی در اختیارم گذاشته شده و کمک کرد که به باور لازم برسم که میتونم اوضاع رو بهتر کنم.
آخرین درسی که همین 2 روز پیش گرفتم این بود که هیچ وقت هیچ وقت خودتون رو دست کم نگیرید و فکر نکنید که توانایی لازم رو ندارید در واقع شاید چون سمپادی بودیم فکر میکنیم که برای موفقیت نیازمند بهره هوشی بالا یا اطلاعات گسترده باشیم و وقتی که جایی در خودمون ضعف میدیدیم؛ اونقدر اون ضعف پیشمون بزرگ میشد که یه مشکل حل نشدنی به نظر میرسید.
طی این دو هفته اخیر کلی کنفرانس رفتم و خب همه انگلیسی با لهجههای مختلف صحبت میکردند من تقریباً همه کنفرانسها رو از کمرویی عقب مینشستم و حقیقتش بازده کمی برام داشتن حس این داشتم که زبان من به شدت ضعیف هست و یه بیعرضه به تمام معنا هستم که برای زبانم به قدر کافی وقت نذاشتم و تازه با چه اعتماد به سقفی رفتم زبان سوم هم شروع کردم.
ولی دو روز پیش بهم ثابت شد که داستان چیز دیگهای هست. به جرئت تمام میتونم بگم که بالغ بر 80 درصد صحبتهای پروفسور Jutten که انگلیسی رو با لهجه فرانسوی صحبت میکرد تشخیص بدم به دلایل زیر:
1) چون برام مهم بود که متوجه بشم جلو نشستم و با وضوح خیلی بهتری متوجه کلمات میشدم و نه خوابم گرفت و نه لحظهای از جذابیت صحبتاش برایم کم شد.
2) مطالعه قبلی نسبت به کنفرانسش داشتم و قالب صحبتش رو میدونستم و این بنظرم مهمترین عامل بود که به من کمک میکرد. اینکه همینطوری پاشی بری یه کنفرانس و منتظر باشی با سخنرانیش اطلاعاتی به شما بده اشتباه محضی بود که خیلی مرتکبش شده بودم. فقط اینکه چند دقیقه قبل از سخنرانی یه مقدار مطالعه داشته باشی که فضای صحبت دستت بیاد جادو میکنه.
3) سعی کردم طی سخنرانی هم تفاوتها رو یاد بگیرم و به کلمات ساده دقت میکردم که چه تفاوت تلفظی به کار میبره و اونا رو به ذهن میسپردم برای کلمات سختتر.
شاید قبل از امروز فکر میکردم من نیاز به چند ماه تمرین دارم تا بتونم زبانم رو تقویت کنم که بتونم این کنفرانسها رو بهرهوری کنم. ولی از تلاش زیاد کردن مهمتر اینه که درست تلاش کنیم. برای تلاشهای پیشین خودمون ارزش قائل بشیم و اجازه ندیم که کمرویی استرس خرابش کنه.
همونطور که قبلاً به چشم دیدم که این عاملها کنکور یا المپیادم رو خراب کرد.
کمرو بودم ولی دوستم من رو به جدیت تشویق کرد که برو با پروفسور Jutten صحبت کن و وقتی که رفتم مطلع شدم بخشی از کار من توسط دانشجوهای ایشون انجام شده؛ اگه نمیرفتم صحبت کنم احتمالاً دو ماه آینده که خودم به نتیجهای میرسیدم با مقالهای تازه چاپ شدهای مواجه میشدم که همه زحمات من رو دود میکرد. به هر حال هرچند مسیرم سختتر شده حداقل فهمیدم که مسیر درست چیه.
میدونید خیلی وقتها میشه که موقعیتهایی رو مواجه میشیم و میگفتیم اگه میدونستم پیش میاد زمینهسازی میکردم که بهترین بهره رو ازش ببرم ولی حیف که الان دیر شد. بنظرم آدم باید ایمان داشته باشه به آینده، هدف، و خدای خودش. فرصتها رخ میدهند فقط باید باور داشت که رخ میدهند اون موقع هست که چشمتون بیناتر میشه برای دیدنشون یا اینکه خودتون مصممتر میشید برای خلقشون.
برای هردوست ندارم که صحبتهای کلیشهای انگیزشی بزنم. بیشتر دارم سعی میکنم که حس و تجربه خودم رو بیان کنم حسی که داره هر روز فریاد میزنه:
آهای پسر پاشو که فردا دیره و حریص باش برای استفاده از زمانت؛ هیچی آسون بدست نمیاد و فرمول این دنیا تقریباً مشخصه اگه خوشبختی میخوای باید براش تلاش کنی و عاشق کاری که داری انجام میدی باشی. ناراحتیها و سختیها میان نمیشه جلشون رو همیشه گرفت ولی خب بالاخره میرند. مسئولیت زندگیت رو به عهده بگیر. دیگه وارد دنیای آدم بزرگا شدی.