خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی
فکر کنم انسان نباید زیر قولش بزنه به همین علّت یه برنامه چیدم و همینجا اعلامش میکنم :
تا 3 روز تلگرام نمیام
تا 7 روز وبلاگ نمیام
تا 14 روز فروم نمی‌رم
تا 21 روز سایت دانلود فیلم رو چک نمیکنم
روز 35 ام دانلود ترک محبوب به عنوان جایزه
روز 40 ام رونمایی از حاصل کار.
  • Vincent Valantine
تا حالا شده که برای عزیزانمون کلّی وقت گذاشتیم و سعی کردیم بهترین کادوهای ممکن رو براشون هدیه بخریم ولی الان یه فرصت هست که با یه وقت کم و بدون هزینه یه هدیه ماندگار به کسی که دوستش داریم بدیم.

  • Vincent Valantine

نه به خاطر اینکه ریشه ایرانی داره به خاطر ضایع نشدن حق یک انسان و دیدگاه بشردوستانه می‌تونید لینک زیر رو مطالعه کنید و برای نجات یک انسان با یک امضا قدمی برداشته باشید.

نرگس اشتری

  • Vincent Valantine

مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ؛ مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ؛ مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى.(سوره‌ی الضحی آیه 3)

برام سوال بود این پست رو چطوری شروع کنم یه جورایی خیلی مهم هم هست :دی

حقیقتش طی این 22 روز هم خیلی سخت گذشت ؛ 22 روز پیش یا با یه کیف کوله و یه کیف کوچیک دیگه که شامل 2عدد لباس و 2تا شلوار خونگی 1 لباس بیرونی ، هارد‌های اکسترنالم و هدفون  2تا کتاب غیر درسی و 2تا جزوه. به امید اینکه بنا به تماسی که با اداره خوابگاه گرفته بودم و اعلامیه دانشگاه که اولویت با ما ارشدها هستش 3 روز دیگه خوابگاه بهم بدن و وسایلم رو برام بفرستند.

امّا داستان خیلی فرق کرد گفتن خوابگاه به اولویت رتبه هستش و می‌گفتن من تو اولویت نبودم امّا از طرفی کاشف به عمل اومد یه نفر هم رشته‌ای و هم گرایشی با رتبه بدتر از من خوابگاه بهش تعلّق گرفته به طور خلاصه طی این مدّت من کیلومتر‌ها با کیف کولی سنگینم راه رفتم و هر روز دوندگی برای گرفتن حق و تحمّل شعور نداشته بعضی افراد.

هر چند شب باید مهمون یکی از دوستان توی یکی از خوابگاه‌های تهران می‌شدم و خب به طور قاچاقی مهمون می‌شدم :))

راستش اگه بهم می‌گفتن همچین چیزهایی انتظارته من اصلاً تهران نمیومدم فکرش رو کن من صبح توی حمام مثل میگو به خودم جمع می‌شدم تا با گذشت زمان و تحمل سرمای زیاد خشک بشم و بتونم برم بیرون از حمام (حوله نداشتم) و تازه بعدشم تا چند دقیقه همچنان دندونام به هم می‌خوردند.

هر روز بین زمان کلاس‌های صبح و بعد از ظهرم باید می‌رفتم به دانشکده اصلی که خودش جای دیگه‌ای از شهر هست و برمی‌گشتم ؛ تازه تو این زمان باید برای استاد راهنمای خوب هم تحقیق می‌کردم :)) 

می‌دونید وقتی یه مشکل طولانی می‌شه حفظ روحیه هم سخت می‌شه و اینکه تا حدّی هم مشکل من عجیب بود می‌گفتن همه چیز سیستمی پیش رفته و طی 2 دوره که خوابگاه دادند به من چیزی نرسید در صورتی که به رتبه بالاتر از من طی همون دور اوّل خوابگاه رسیده بود.

 از اوّلش مخالف استفاده پارتی بودم و می‌خواستم حقم بهم برسه ولی بعد از چند روزی که کار پیش نرفت مامان زورش به من چربید که به دیگران رو بندازه واسه پادرمیونی (از لحاظ حقوقی حق با من بود چون بر اساس رتبه من باید بهم خوابگاه می‌رسید و اینطوری بود من رضایت دادم که افراد دیگه وارد ماجرا شند شاید اینطوری صدام شنیده بشه) که به هر حال اونا هم نتونستند کاری بکنند  :))

تو این روزها همه نوع آدمی می‌دیدم که متقاضی خوابگاه هستش مثلاً پسری که به دلیل فوت پدرش از تحصیل به دور مونده بود و الان می‌خواست بازگشت به تحصیل کنه و افراد زیادی با مشکلات خاص.

مامانم فکر می‌کرد من سر و زبون ندارم می‌خواست بیاد تهران حقم رو بگیره که من زورم بهش چربید و نذاشتم بیاد :دی

10 روز آخر هم یه بحث کذایی با مدیر اداره خوابگاه‌ها کردم  و اون هم همون بحث رو گنده کرد که پارتی‌ها نخواند برای من اصرار کنند و به خانوادم می‌گفتند پسرت چه آشوبی اونجا به پا کرده :)) منم که دقیق توضیح دادم به خانواده که هیچ چیز اشتباهی نگفتم ولی اونا بهشون می‌گفتند چرا اینقدر به پسرتون اعتمد دارید؟ از کجا این همه اعتماد ؟ از کجا می‌دونید اونجا کار اشتباه نکرده؟

خب راستش آخرین باری که دروغ گفتم برمی‌گرده به ترم یک کارشناسی به سرپرست یه دروغ چرتی گفتم که علّتش یادم نیست :)) و این راستگویی تقریباً همیشگی من باعث شد خانواده همچنان اعتماد کامل بهم داشته باشند (yess) 

به هر حال تو یک هفته آخر خیلی شکننده شدم و مدام با خودم تکرار می‌کردم مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى(معنیش رو تکرار می‌کردم) از اوّل به خودش امید داشتم و در نهایت هم خودش کار رو درست کرد صبر و تلاش نتیجه داد و قضیه اینطور شد که یکی از دوستان دوره‌ی کارشناسی تماس گرفت گفت یکی از دوستام می‌خواد بیاد خودگردان که نزدیک دانشکده‌اش باشه تو هم می‌خوای بری دولتی بیا جا رو عوض کن و در نهایت امروز این اتّفاق افتاد. :)

درست همون شبی که مشکلات اون پسره برطرف شد و تصمیم نهایی واسه جابه‌جایی گرفتیم اشک شوق ریختم و نمی‌دونستم چطوری شکر بگم که از زیر فشار پول خوابگاه خودگردان در اومدم :)) و البته خاطرم هست همون روزی که بهم خوابگاه خودگردان دادند و فکر نمی‌کردم قراره شبش بهم زنگ بزنند بگند بیا جا عوضی کنیم هم شکر می‌گفتم می‌دونستم خودش مصلحتی دیده و بالاخره روز خوب هم میاد حتّی اگه خوابگاه خودگردان باشم.

2بار تصمیم جدّی با انصراف از دانشگاه گرفتم و مصمم بودم ولی یه سری اتّفاق‌های کوچیک که روزنه امید ایجاد می‌‌‌کردند باعث شد پا پس نکشم (از فهمیدن اینکه همچنان قراره افراد رو اسکان بدند گرفته تا خوندن یه جمله کوتاه از قرآن که خداوند هیچ کس را تکلیف نمی‌کند مگر به قدر توانایی او.(سوره‌ی بقره ابتدای آیه 286))

مرسی خدا جون که همیشه اوّل و آخرش خودت بودی و هستی و خواهی بود.

  • Vincent Valantine

دیروز سوار brt شدیم و چون قبلش 2تا پشت سرهم اومده بود نصیب ما یه دونه خلوت شده بود و رفتیم اون عقب ایستادیم. سمت ولی‌عصر خیلی شلوغ بود ولی بدتر از شلوغی معمول این قسمت پیرمردی بود که می‌خواست سوار بشه ولی اطرافیان این اجازه رو نمی‌دادند و می‌خواستند خودشون سوار شند تا اینکه صدای پیرمرده بلند شد و داد زد :

دارم میگم زنم اون طرف سوار شده الان من نباشم گم میشه تو دیگه چه مسلمونی هستی؟

اینطور بود که به هزار زحمت سوار شد و طی 2 ایستگاه بعدی خودش رو به مرز خانوما و آقایون رسوند که با همسرش صحبت کنه.

 :-<

اصلاً دوست ندارم به خاطر مقداری پول لحظه‌ای از همسرم دور بشم شاید اغراق به نظر برسه ولی فکر می‌کنم باید از لحظه لحظه با هم بودن استفاده کرد. ان شاء الله هیچ وقت تو مضیقه مالی گیر نکنم که مجبور بشم همچین اتّفاق‌هایی که دیدم رو تجربه کنم.

-----------

پ ن

راستی چرا brt  آقایون میرند عقب و خانوما جلو هستند در صورتی که اتوبوس‌های معمولی برعکس اینه؟

و اینکه چرا من حس می‌کنم طرف خانوما تعداد صندلی‌ها نصفه طرف آقایونه؟

یه خانوم به من بگه تعداد صندلی‌ها چقدره :))

(آقایون 27تا هست)

  • Vincent Valantine

پدربزرگ مجازی

۳۱
شهریور

چند روزی هست که لبخند دلنشینش رو روی پس‌زمینه لپ‌تاپم انداختم و یه جورایی آرامش میده.

چند ماه پیش بود که من یکی از مدیرهای جشن فارغ‌التحصیلی بودم و به خاطر محکم‌کاری که جشن عالی برگزار بشه خودم مدیریت اجرای هر قسمت رو به عهده داشتم و لپ‌تاپ رو به پروژکتور وصل کرده بودم از قضا روز جشن من تا 11 صبح نخوابیده بودم و فراموش کردم که پس‌زمینه لپ‌تاپ رو تغییر بدم و پس زمینه اون زمان هم اون حس سرشار از احساسش بود که با پیانو زدن بهش دست داده بود با خودم فکر می‌کردم با کدوم آهنگش این حس بهش دست داده؟ شاید با اون آهنگ بهشتی :)

توی جشن بچّه‌ها به هم می‌گفتند این کیه پس‌زمینه لپ‌تاپشه؟ پدر بزرگشه؟

و یکی از دوستان عزیزم هی سعی می‌کرد به اطرافیان بفهمونه این شخص چه کسی هست و توی اون شلوغی مرتّب اون اسم ایتالیایی رو تکرار می‌کرد :))

لودویکو عزیز تو هنرمندی هستی که هیچ نیازی به خلق اثری باشکوه جدیدی نداری آثار تو همیشه جاودانه هست و بوی تازگی می‌دهند و هیچ زمان از بارها شنیدنشون خسته نمی‌شوم برای من تو بهترین بهترین‌هایی. بارها و بارها کنسرت رویال آلبرت هال رو گوش داده‌ام و فضای اونجا رو متصور شده‍ام اینکه چقدر زیبا 2تا آهنگ که توی آلبومش با یه ترتیب دیگه گوش میدادم توی اون کنسرت پشت سر هم زیبا شدند. :)

خدا رو شاکرم که قبل از مرگم تونستم آهنگ‌های زیبای شما رو گوش بدم تنهاییم رو باهاشون پر کنم باهاشون بخندم گریه کنم و نفس بکشم :)

  • Vincent Valantine

به دلیل وضعیت نابسمان و حساس و نبودن در آرامش روحی که خودش اوضاع رو بدتر میکرد به ذهنم رسید آهنگی رو بین همه دوستانم اشتراک بذارم تا حس آرامش بهشون هدیه کرده باشم.


دریافت

  • Vincent Valantine

خنده

۱۱
شهریور

اخرین باری که یادم میاد از ته دل می‌خندیدم زمانی بود که داشتیم کلیپ برای جشن فارغ التحصیلی پر می‌کردیم بچّه‌ها می‌گفتند بخند بخند منم که خنده‌ام بند نمیومد می‌گفتم من که همش دارم می‌خندم  دیگه بعد از اون خنده به همراه خیلی از امید و آرزوهای دیگه از زندگیم رفت دیگه هر زمان می‌خواستیم عکس بگیریم هی خانواده می‌گفت لبخند و منم یاد ناراحتی‌ها میوفتادم و نمی‌خندیدم یه بخشیش هم خود آزاری هست البته و اینکه خودم رو لایق خیلی چیزا نمیدونم به هر حال خانواده طی این مدّت خیلی از من ناراحت شد و من رو مثل خیلی وقت‌های دیگه یک بی‌احساس تمام عیار خطاب می‌کنه.

حالا امروز قرار بود برای کارت ملّی هوشمند عکس بندازم یه اتاق کوچیک بود که ملّت با تراکم داخلش ایستاده بودند و حقیقتش دوست نداشتم برم داخل امّا پدر معتقد بود که اگه نریم نوبتمون می‌خورند دیگه ما هم رفتیم و من رفتم یه صندلی تو گوشه پیدا کردم و ساکت نشستم از طرف دیگه یکی دیگه هم بود که هی غر میزد هی غر میزد عکّاس که یه لحظه رفت بیرون چند نفر آدم از جمله آقای غُرغُرو دنبالش رفتند امّا من باز همونجا سر جای خودم نشستم (دقیقاً نمی‌دونم هدف از دنبال رفتنش چی بود خو رفته الان برمی‌گرده دیگه اصلاً شاید بخواد بره wc یه لحظه راحتش بذارید) وقتی برگشتند عکّاس همه رو بیرون کرد جز من :)) 

وقتی نوبت آقای غرغرو شد عکاس یه چیزی در مورد موهاش بهش می‌گفت که بره اتاق بغل درست کنه ولی آقای غرغرو زیر بار نمیرفت دیگه عکّاس هم سریع عکسش گرفت از دستش راحت شه

از چیزی که خوشم اومد این بود خیلی تو کارش حساس و ریزبین بود و اگه لازم بود برای یک نفر چندین و چند بار عکس می‌انداخت. نوبتم که شد گفت برو یه کت از اتاق بغل بردار بپوش که پوشیدم و وقتی نشستم اومد کت و لباسم رو مرتّب کرد و همینکه داشت عقب عقب برمی‌گشت تعادلش بهم خورد و نزدیک بود بی‌افته بی‌اختیار جفتمون خندیدیم و اینگونه عکسم با لبخند گرفته شد :دی

  • Vincent Valantine

هُپ

۰۸
شهریور

هُپ یه بازی هست که چند نفر دور هم جمع می‍شند و شروع به شمردن اعداد می‌کنند ولی به جای مضارب 5 می‌گند هُپ حالا هر کس به خاطر سرعت بازی عدد رو اشتباهی گفت از بازی حذف میشه حالا در زمان‌های قدیم (نه دیگه خیلی قدیم) خواهری بود که از برادرش درخواست کرد که بیا هُپ بازی کنیم 

برادر هم گفت

+ باشه ولی به جای اینکه 5تا 5تا بگیم هُپ 2تا 2تا بگیم هُپ 

-قبول 

+ خب شروع کن

-یک

+هُپ

-سه

+هُپ

-پنچ

+هُپ

.

.

.


  • Vincent Valantine

چند روز پیش ساعت 6 صبح بود از میون کلاغ‌ها که رد میشدیم پسر عمّه‌ام گفت نگاه این کلاغه لای چراغ برق گیر کرده.

گفتم خب درش بیاریم 

پسر عموم گفت حالا یه کلاغ کمتر بیخیالش

عمو و  پسر عموها رفتند و من به پسر عمه که قدش از من بلندتره اصرار که برو درش بیار وقتی نزدیک میشد کلاغه وحشت کرد و دست و پا زد (سرش گیر کرده بود) و کلاغ‌ها هم همشون شروع به پرواز بالای سرش کردن صحنه رعب‌آور و خیلی جالبی بود یاد فیلم پرندگان افتادم امّا بعدش که دیدن پسر عمّه می‌خواد درش بیاره همشون پرواز کردند رفتند نزدیک یه پشت‌بوم تماشا و کلاغه هم دست و پا نزد و آروم ایستاد امّا پسرعموم دستش اصلاً نمیرسید.

پسر عمو هم رفت و به بقیه ملحق شد گفت حالا بریم وقع برگشتن اگه زنده بود نجاتش میدیم منم گفتم نه الان زنگ میزنم آتشنشانی پسر عمّه هم گفت مگه اینجا خارجه؟ این کارا مال فیلم‌های خارجیه

عموم برگشت و به ما ملحق شد و از اون طرف یه باغبون و یه پیرمرد هم اومدند و پسر عمه رفت باغبون میگفت اینا نوک میزنند باید خیلی مواظب باشیم واسه در آوردنش در حینی که هر کس یه نظر میداد من زنگ زدم آتشنشانی  و توضیح کامل دادم باغبون هم بعد تماس من رفت یه پایه گذاشت زیر پاش و سعی کرد بیرون بیارتش امّا فقط چند تا از پراش رو کند ، منم گفتم الان آتشنشانی میاد

و باز در جواب شنیدم مگه اینجا خارجه؟

دیگه همه رفتن و منم تسلیم فامیل که اسمم رو مرتّب صدا میزدند شدم امّا یه دفعه از دور ماشین آتشنشانی رو دیدم که داشت میومد به طرفشون دویدم و به طرف کلاغ راهنماییشون کردم پله گذاشتند و به زحمت کلاغ رو آزاد کردند ، کلاغ هم تا آزاد شد رفت تو آسمون و همه فک و فامیلاش که رو پشت‌بوم نظاره‌گر ما بودند به طرفش پرواز کردند.

خب مثل اینکه اینجا هم مثل خارجه :دی

  • Vincent Valantine