فکر کنم 10 سال پیش بود همدان مسابقه کشوری شطرنج
تیم استانی ما حرف خاصی برای گفتن توی شطرنج نداشت حقیقتاً من قویترین به حساب میومدم و به خاطر استرس بالا من رو میز 3 گذاشته بودند تا استرسم کم بشه(من توی مسابقات کشوری مشهد از طرف مادر تهدید شدم اگه نتونم استرسم کنترل کنم میگرن میگیرم) امّا اونی که میز یک افتاده بود استرس بیشتر شده بود و در کمال تعجّب صبحها حالت تهوه بهش دست میداد و برای جلوگیری از تکرار استفراغ صبحها دیگه صبحونه نمیخورد.
توی سالن غذا خوری بودیم که به طور اتّفاقی تیم مازندران کنار ما بود و سر صحبت که باز شد پرسیدند میز سومتون کیه که پاسخ دادیم من ؛ بازی دور اوّل برگزار شد و پسر مازندرانی اوّلین حریف من بود ، بازی خیلی سختی بودو مساوی شد. حس خوبی نسبت به مساوی نداشتم امّا در کمال تعجّب میدیدم پسرای زیادی از من میپرسیدند تو با فلانی مساوی کردی؟ من میگفتم آره و دورهای بعدی میگفتن این همونیه که با فلانی مساوی کرده.
خب این آقایی که دور دومش رو مساوی کرده بود دور دومش رو هم فکر میکنم برد و دور سوم خیلی عقب افتاد مربّیها به بهانهی تغذیه میومدند یه نگاه میانداختند اعضای تیم وضعیتشون چطوره و من شرمگین میشدم
امّا بازی باخته رو با هوشیاری تونستم وضعیتش تغییر بدم برای اینکه به مرّیهایی که دور نشسته بودند بفهمونم وضعیتم خوب شده سرم رو به علّت شادی تکون میدادم و کلّی خوشحال شده بودم ولی این موضوع باعث حواس پرتی شد که با یه اشتباه مسخره عقب بیافتادم و ببازم. مربّی که بعداً ثبت حرکات رو میخوند خیلی از من ناراحت شد که چرا بعد از اون همه استراتژی چیدن و فکر با یه حرکت مسخره بزی رو تحویل حریف دادم.
بازی بعدی تیم ما به علّت عملکرد صعییف استراحت خورد و ما رفتیم همدان رو گشتیم شهر خیلی قشنگی هست و آب و هوای عالی داره. راستش یادم نمیاد که اصلاً بازی آخر چی شد و فقط یادمه که اون پسر مازندرانی توی انفرادی اوّل شد (تمام بازیهاش رو برده بود و فقط یک مساوی داشت)
وقتی برگشتیم شهرمون تا چند ماه شبها موقع خواب اذیّت بودم مدام اون صفحهی شطرنج دور سوم تو ذهنم میومد و اون حرکت اشتباه و نمیتونستم بخوابم ،نمیشد ناراحتی رو فروکش کرد اون سال بهترین شانس من توی کسب مقام انفرادی بودش.
الان که اینترنتی شطرنج بازی میکنم هم اعصابم به شدّت به خاطر اشتباهات مسخره خورد میشه انگار کورم
معلوم نیست چه مرگمه.
تو مسابقات کشوری مشهد که بودیم سرپرست بهم گفت نگاه کن این پسره ش.ک باباش کارخونه داره و چقدر براش هزینه میکنه و این باعث شده که پیشرفت کنه ، اینجا اگه میخوای بهترین باشی باید پول داشته باشی و بهترینها رو به خدمت بگیری. تو خودت رو نگاه کن تو همون دوره کوتاهی که با من کلاس داشتی چقدر پیشرفت کردی آقای ب ، آقای م و حتّی پدرم رو بردی همین چند وقت پیش نبود که ب ز رو بردی اینجا اگه میخوای به جایی برسی باید پول داشته باشی.
حرفهاش اصلاً اندرز دادن به من نبود یه جورایی حسرت گذشته خودش بود و تا حدّی هم حق داره نگاه کنید که تو شهرهای بزرگ تو مدارسشون استعدادیابی میشه و برای پیشرفت بچّههاشون هزینه میشه ولی تو شهر ما من به علّت کم توجهی ناظم و مدیر گرامی از مسابقاتی که قصد داشتم توش شرکت کنم جا موندم
راست میگفت من طی اون جلسات کوتاه(رو هم 10 جلسه هم نشد فکر کنم ) پیشرفت خوبی کرده بودم و افرادی رو برده بودم که از هر لحاظ نگاه میکنی من نصفشون هم نبودم اصلاً کسی باورش نمیشد این برای این بچّه کوچولو مقابل آقای ب باید برد بزنیم؟ آقای ب که بعدها خودش رئیس هیئت شطرنج شهر شد و یا آقای م که خودش شطرنج رو به ما یاد داده بود دیگه بعد از بردهای پیاپی آدم ترسناکی به نظر نمیرسید.
همون موقعها بود که من با پوئن شکنی 6 شم شده بودم (با نفر 5 و4 ام هم امتیاز بودم)
اصلاً نمیشد منکر تاثیر کلاسها رو انکار کرد کلاسهایی که با کامپیوتر برام شروع بازیها رو تحلیل میکرد و بهم میداد بخونم. ولی واقعاً هزینهی زیادی داشتند ولی خانواده سعی میکرد برای پیشرفت من به خودش فشار بیاره امّا معلّم خودش شغل جدیدی بدست آورد و من بعد از مسابقات مشهد دل به المپیاد ریاضی دادم و دیگه کلاسها بعد از مسابقات مشهد ادامه پیدا نکرد ، شطرنج هم ادامه پیدا نکرد. و اینجاست که فکر میکنم جدای مسئلهی کلاس و سرمایهگذاری لازم ثابت قدم بودن و پشتکار اهمیّت خیلی بیشتری داره.
چیزی که هیچ وقت به اندازهی کافی به نمایش نذاشتم فقط این بوده که بگم آره منم مسابقه شطرنج دادم و هیچی نشدم و الان خیلی راحت میتونم به یه فرد متوسط ببازم ، منم المپیاد ریاضی و کامپیوتر شرکت کردم ولی تا مرحله اوّل بیشتر نتونستم پیش برم ، منم برای مسابقه دانشآموزی شریف تلاش کردم ولی فقط لوح نقرهای بردیم و این منمها تا دلتون بخواد هست ولی نتیجه همش یکسانه ، هیچ.
این همه که از شطرنج گفتم یادی هم کنم از شیرینترین برد شطرنج که تا به الان داشتم و اون مربوط میشد به مسابقات استانی که باز هم من رو میز 3 گذاشته بودند و البته باز هم یکی از قویترین بازیکنهای یکی از شهرستان مقابل من قرار گرفته بود و ایشون جلو بود ، مربی ما هم اومد بالای سرم و احتملاً تو دلش میگفت : آقا بلند شو باز همه رفتند تو نشستی ؛ وقتی دید عقبم دیگه برنگشت ایستاد و بازی نگاه کردن همون لحظه بود که من یه ترکیب زدم و وزیرش رو گرفتم و بعد از اون مربی با خیال راحت از پشت میز ما رفت ولی میدونید چه چیز این دوره از مسابقات رو برام مهم کرده بود؟ بچّههای یکی از شهرستانها من رو میشناختند و مدام میومدن اذیّت کردن و سربهسر گذاشتند و منم بهشون توجّه نمیکردم انگار اصلاً وجود ندارند (نه یک کلمه حرف نه هیچ نوع عکس العمل دیگه) ولی اونا از رو نمیرفتند کار به جایی رسیده بود هم تیمیهای من باهاشون خشن برخورد میکردند که اون بچّهها از من دور شند و اون دوره از مسابقات بچّههای اون شهرستان حریف جدی ما برای کسب مقاو اوّلی بودند و همه چی به بازی آخر محدود شده بود که بازی با تیم همین شهرستان بود و ما قاطعانه 3-1 اونا رو شکست دادیم و من هم تو انفرادی با برد تمام بازیها در کنار اوّلی تیمی اوّلی انفرادی شدم.