آزمون دور اوّل رو خوب یادمه که وقت اضافه آورده بودم و مونده بودم چرا بقیه اینقدر توی برگهها فرو رفتند. تا اون 10 دقیقهی کذایی شروع شد و متوجه شد چندین صفحه آخر برگه سوالام به هم چسبیده بود. نفهمیدم چطوری تمام شد فقط فهیمدم که سوال رو نخونده چندین تست رو هم بدون خوندن سوالات شانسی زدم ریسک خیلی زیادی بود و نمیدونم با خودم چی فکر کردم :))
با اینکه چندین سال گذشته هنوز تصویر چهره معلم پنجم دبستانم رو یادمه که با چه عصبانیتی من رو نگاه میکرد؛ چقدر گریه کردم و چقدر آزمون اوّل وقتی که خبری قبولیش اومد توی پوست خودم نمیگنجیدم.
آزمون مرحله دوم دیگه داستان نداشت خرامان خرامان از پلهها پایین اومدم که نوید بدم از نظر خودم قبولم. در واقع نمیخواستم نمره اول مدرسه اینبار سرافکنده باشه. خبر قبولی مرحله دوم آخرین خبر قبولی بود که از ته دل خوشحال شدم معلمم زنگ زد و من هورا میکشیدم. اون زمان تو خونه پشتی داشتیم؛ همه رو شوت میکردم و روشون میپریدم معلمم پشت تلفن میخندید.
بعد از اون دیگه یادم نمیاد برای قبولی در جایی اینقدر خوشحال شده باشم. قبولی کارشناسی که زودتر همه فهمیدم و بعدش رفتم خوابیدم و دانشگاه ارشد اصلاً دوست نداشتم که برم.
تاثیری که سمپاد در زندگی و شخصیت من ایجاد کرد همچنان پررنگ باقی مونده؛ شاید یک به چشم یه مدرسته نگاهش کنه ولی برای من خیلی مفهومی فراتر از یک مدرسه داره.
از همون اول میدونستم که مسئله هوش بیشتر یا متفاوت بودن ذاتی نیستش چونکه نبودم و نیستم. در مدرسهای قبول شده بودم که قرار بود مسیر متفاوتی رو نسبت به دیگران طی کنم و این مسیر بود که باعث میشد در آینده از دیگران متفاوت باشم. و همچنان معتقدم این مسیر بود که باعث شد خیلی از سمپادیها حسهای مشترکی داشته باشند یا خیلی از دوستان صمیمی من سمپادی باشند بدون اینکه من قبل از آشنایی بدونم سمپادی هستند. البته لزوماً همه سمپادیها دارای این حس مشترک نیستند خیلیها از سمپاد متنفرند و همینطور از مسیری که طی کردند. خیلیها از چیزی که قرار بود تو وجودشون شکل بگیره بدشون اومد. و ازش دور شدند. ولی هنوز که هنوزه من این حس رو تو هم نسلهای خودم لمس میکنم.
اگه ازم بپرسند دستآوردت از سمپاد چی بوده قرار نیست نمرهها، افتخارات علمی یا حتی کتابهای تکمیلی رو براشون لیست کنم. :)) در واقع اصلاً نمرههای من خاص نبودند تازه بعضیهاش خیلی هم بد بودند اصلاً خانواده خیلی از نمرههام رو دوست نداشت :)) اگه دست خودشون بود نمرههای دیگهای رو عنوان میکردند ولی من مصّر بودم که این نمرههای من هست و این واقعیّت من دیگران هم باید این رو بپذیرند حالا میتونند خوششون بیاد یا نیاد. (البته که در نهایت برنده این جنگ درون خانوادهای من بودم :)))
اگه ازم بپرسند دستآوردت چی بوده من براشون میگم دستآوردش این بود که یاد گرفتم هر فرد عادی میتونه خاص بدرخشه و تغییری که میخواد رو ایجاد کنه. یاد گرفتم که من یک فرد کاملاً عادی هستم که میتونه آرزوهای بزرگی داشته باشه. یک فرد عادی میدونه که برای رسیدن به موفقیتی که میخواد تلاش زیادی کنه، بیحاشیه به کارش برسه که حاشیهها تمرکزش رو میکشند.
جوری بزرگ شدیم که توی هر جمعی سعی کنیم عملکرد مثبتی نسبت به سایر افراد داشته باشیم با روحیهی بالای رقابت کردن. سمپاد کمالگرایی ایجاد میکرد که برای خیلیا زجرآور بود. :)) در واقع وقتی نمیتونستند به اون بهترینی که میخوان دست یابند به شدّت سرخورده میشند.
یاد گرفتیم که وضعیت موجودمون هرچی هست برای بهتر شدنش تلاش کنیم، خسته نشیم و عقب نکشیم مهم نیست که گذشته یا موقعیتها با ما چه کردند یا عملکرد ما چطوری بوده سعی خودمون رو کنیم که تهنشین نشیم و چقدر ماها از تهنشین شدن میترسیم. تسلیم شدن و تندادن به یه زندگی یکنواخت که جای پیشرفتی توش نباشه حالا هرچقدر هم توش پول باشه زجرآوره.
ما خاص به دنیا نیومدیم ولی برای خاص شدن تلاش میکنیم برای تسلیم نشدن توی هر سنی که باشیم و برای کوچک نشدن آرزوها.
تلاش برای اینکه خودمون رو بهبود بدیم و اونی بشیم که توی تجسممون فرد موفقی هست و این تجسم نیاز به تایید دیگران نداره. (این خاص بودنه نه لزوماً بهترین شدن توی یه شاخه خاص)
با همه خوبیایی که بنظرم اومد و گفتم یه چیز مهم رو بهمون یاد ندادن.
اینکه ترمز اون کمال طلبی رو موقعی که نیازه بکشیم که ماشینمون به دره مرگ آرزوها سقوط نکنه. آزرده خاطر نشیم و تسلیم نشیم. زندگی مسابقهای فرض نکنیم که وقتی آدمهای موفقی رو دیدیم که از ما جلو زدن دیگه فکر کنیم حالا اوّل یا حتی دهم نمیشیم چرا بیشتر بدویم؟ هممون یاد نگرفتیم که هنگام دویدن توی این مسابقه از دیدن طبیعت اطراف لذت ببریم. زندگی با تمام خشن بودنش باید ازش لذت برد. تا لذت نبرید نمیتونید زمینش بزنید. شکوفا شدن هرکس زمانی داره و اگه میخواد به اون برسه نباید زنجیر تلاشش رو پاره کنه تا زمانی که میخواد برسه. لذت بردن توی دنیایی که بدبختی دیگران نقاب از چهره این بانوی پیر برداشته سخته. این هراس میاد که داره به عددهای سنم اضافه میشه و هنوز نتونستم اونطوری که میخوام بدرخشم و یا کمکی به اونایی که امکانات من رو نداشتند بکنم.
از نظر من همهی اونهایی که برای بهتر شدن، برای آرزوها برای موفقیتی که میخوان شب سرشون رو روی بالشت میذارند و صبح رو فرصت دوباره نگاه میکنند درخشنده هستند. مهم نیست چند ساله هستند یا چه آدمهای با سن برابر یا کمتر به موفقیتهای بیشتری دست یافتند. من درخشش رو توی فکرشون میبینم و دوستشون دارم و تحسینشون میکنم؛ امیدوارم که تسلیم نشن تا به اون رضایت درونی که میخوان برسند.
ای کاش میتونستم لذّت بردن از زندگی رو یاد بدم ولی حیف که خودم هم گاهی فراموشم میشه و خودم رو رنج میدم. در واقع هرکس میتونه زمانی که همه چی خوبه امید داشته باشه، تلاشش رو بیشتر کنه و مثبت فکر کنه و سختی کار زمانی هست که توی ناراحتیها آدم خودش رو جمع کنه، ناراحتیهای که آروم آروم مثل یه زالو انرژیمون رو میمکه و ما رو میکشه تا مرده متحرک بشیم.
یادآور باشیم که ما مسئول زندگی خودمون هستیم و قبول کنیم هرجا که هستیم و خودمون رو به جلو هل بدیم مهم نیست که چی شده و کجا هستیم مهم اینه که ما الان میخوایم چی کار کنیم و بدونیم که میتونیم. وقت ما محدوده هست پس با چیز بیهوده تلفش نکنیم وقتی که میشه ازش بهتر استفاده کرد. وقتی داریم بهترین استفاده رو ازش میکنیم که داریم کاری رو انجام میدیم که عاشقشیم. نیاز به زمان داره تا بهتر بشیم تا از اشتباهات درس بگیریم و تکرارشون نکنیم. حالا هرکس بنا به ظرفیت خودش نیاز به زمان مشخصی داره. یاد بگیریم که احساساتمون رو کنترل کنیم قبل از اینکه اونا ما رو کنترل کنند. آسون نیست تغییر کردن و بهتر شدن پیوسته، در واقع اگه آسون بود همه انجامش میدادند. کارهایی که انجام میدیم رو دوست داشته باشیم و از اینکه انجامشون میدیم لذت ببریم نه اینکه منتظر نتیجه نهاییش باشیم تا لذت ببریم. با شوق زندگی کردن ارزشمنده و باید هنرش رو کسب کرد، تا اونی که انتخاب کردیم بشیم.
میدونم که خیلیا مخالف صحبتهام هستند و خودمونی بگن نفست از جای گرم بلند میشه و یا اصلاً با زبون نیشدار بگن تو هیچی نمیشی. همونطور که تو دانشگاه به من یا امثال من گفته شد؛ ولی علاقهای ندارم که چیزی که باورش دارم رو اثبات کنم و نگرش و تلاشم راضی هستم حالا هرچند ممکنه اونی که میخوام نشه.
((دست از طلب ندارم تا کام من بر آید *** یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید)) (حافظ)
دوستای سمپادی، افرادی که مثل من فکر میکنند خوشحال کنندهترین قسمت این ماجرا هستند. افرادی که مثل خودم بزرگ شدن و دغدغههای مشترکی داشتیم و داریم و همدیگرو میفهمیم. در واقع سمپادی بودن اینجا مجاز از نحوه تفکریه که باهاش بزرگ شدیم وکسبش کردیم همونطور که افرادی بودن که تو مدارس تیزهوشان بزرگ شدن ولی با چیزی که تو نظرمه خیلی فاصله دارند و افرادی که توی مدارس تیزهوشان تحصیل نکرده ولی ویژگیهایی که گفتم رو دارا هستند. تنها دلیل که از سمپاد استفاده کردم این بود که از عاملهای مهم این نحوه تفکر برای شخص خودم بود مثل المپیاد خوندن و ...