خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

تفاوت‌ها

۱۲
آبان
امروز تو راه برگشت خوابگاه خواستم که ذهنم آزاد باشه دیگه گفتم اگه قرار بود یه اسم انگلیسی انتخاب کنم چی خوبه؟ بنظرم لانسلوت ‌‌با مسما باشه ولی همونطور که ملت امیرحسین رو حوصلشون نمیشه و به امیر خلاصه می‌کنند احتمالا اون هم به لانس خلاصه کنند. ولی خب اگه دوست دختر می‌گرفتم بهش می‌گفتم این تنبل بازیا در نیار کامل بگو لانسلوت راستی متروهای اونجا دستفروش داره؟ خصوصاً اون گل فروش‌ها که بی هوا براش گل بخرم.
اگه نداشته باشه که آدم دلش تو مترو می‌گیره.
بنظرتون اگه فینال لیگ قهرمانان زمان مدرسه‌ها باشه وزیر ٱموزش پرورش‌ ن میگه مدیرها همکاری کنند برای پخش مسابقه فوتبال؟ 
اگه نه پس مسئولین اون‌ها به چی فکر می‌کنند؟
  • Vincent Valantine

فرنی

۰۹
آبان

برسد به دست مردان محافظه‌کار.
یکی از دوست داشتنی‌ترین داستان‌های سلینجر بنظرم داستان فرنی و دوست پسرش لین هست.
لین به نظرم یه پسر احساسی درونگرا هستش. اون فرنی رو دوست داره ولی خیلی محافظه‌کارانه توی رابطشون پیش میره به طور آزاردهنده‌ای احساس خودش رو از صورتش پاک می‌کنه. به خیال خودش همه چیز اوکی هست فرنی اون رو دوست داره و برای گفتن دوست دارم ساده‌ی خود تعلل بیجا می‌کنه؛ غافل از اینکه فرنی توی رابطه خودشون دچار تردید شده ولی بازیگر خوبیه در واقع توی این داستان می‌بینیم که چطور هرکسی خلاف اون چیزی که تو دلش می‌گذره نشون میده.
وقتی که لین صحبت می‌کنه فرنی تمام تلاشش رو می‌کنه که تصویری از خودش نشون بده که داره با دقت گوش می‌ده و در موقعیت مشابه لین جری وانمود می‌کنه که انگار حواسش خیلی به صحبت فرنی نیستش. درست زمانی که باید اظهار نظر درستی داشته باشه یه چیز بی‌ربط و پرت و پلا می‌پرونه. 
فرنی لین رو دوست داره ولی سیگنال کافی رو از لین دریافت نمی‌کنه از یه طرف حس می‌کنه که به اندازه کافی درک نمیشه و عاشق نیست و از طرف دیگه احساس تکلف در قبال رابطه‌ای که ایجاد کرده.
و خب اگه به داستان کاری نداشته باشیم فکر می‌کنم که افراد محافظه کاری مثل لین در روابط با معشوق خودشون دچار مشکل بشند. اون‌ها سرد شدند طرف مقابل خودشون رو نمی‌بینند و انگار ترس از اظهار عواطف مداوم دارند غافل از اینکه ممکنه روزی که بیاد ببینند همه چی خراب شده و اون موقع تازه شروع کنند به عقب برگشتند که ببینند این شکاف از کجا شروع شده و هی به عقب و عقب‌تر برگردند. 
درسته که دوست داشتن خودجوشه ولی برای همیشگی بودن و حفظ طراوتش تلاش کرد خلاقیت به خرج داد و گول اعتراض نکردن‌ها رو خورد.

  • Vincent Valantine

لطف و وظیفه

۰۵
آبان

یه لطف مستمر کم‌کم تبدیل به وظیفه میشه به اون صورت اینکه دیگران با زیاده‌‌خواهی آزمون میخوان که اون لطف رو تکرار کنیم یا اینکه خود شخص حس میکنه اگه ترک عادت کنه گناه کرده و یا شخصیتش افت کرده و ...

به عنوان یه مثال کوچیک:

دیروز میدون انقلاب یه پسر بچه ازم خواست که چیزی بخرم ازش منم گفتم که حین اینکه دنبالم میومد خیلی دوستانه گفتم که یه چیز بفروش که به کار مردم بیاد.

در واقع اکثر افرادی که ازش فال بخرند به خاطر دلسوزی و پول صدقه دادنه و تعداد محدودی هم انتظار روحیه گرفتن از فال‌های دستچین شده.

پسر بچه وقتی که صحبتم رو شنید گفت عمو یه چیز برام میخری؟

گفتم نه 

گفت به درک.

کمک به افراد بی‌بضاعت کار پسندیده‌ای هست ولی اگه درست انجام نشه گداپروری ایجاد میشه و به چشم وظیفه انتظار دارند که کمک کنید. 

بنظرم توی روابط با دیگر انسان‌ها دقت کنیم که لطفمون تبدیل به وظیفه نشه. 

  • Vincent Valantine

لمس آسمان

۰۲
آبان

حس لمس کردن آسمان زیبا نیست؟ وسوسه تجربه‌اش که من را قلقلک میده. ولی خب وقتی با خودم رو راست می‌شم می‌بینم به اندازه‌ی اینکه رویاهامو به آغوش بگیرم دستام رو باز نمی‌کنم. نمیدونم مشکل دقیقاً از کجاست شاید چندین مسئله دست به دست هم می‌دند. مثلاً به اندازه‌ای که باید تحقق رویاهامو باور ندارم و ترجیح دادم که به عنوان یه شی دکوری روی طاقچه خیال خودم برای جلوه دادن به نمای ذهنم ازشون استفاده کنم. شاید چون فکر می‌کنم که در زمان برای من صبر می‌کنه یا اینکه میشه یه شبه ره صد ساله رو رفتش.

اینکه زمان‌ها به کاری نکردن می‌گذره عذاب آوره. زندگی روی دور تندش حرکت می‌کنه و تا به خودت میای می‌بینی روز تمام شده فط آخر شب‌ها عصبی می‌شی که چطور امروز هم نتونستم اونطور که می‌خوام برنامه‌هامو پیاده‌سازی کنم. خودم بخشی از مشکلات رو می‌دونم ولی اونطور که خودم از خودم راضی باشم نمی‌تونم حلشون کنم.

مثلاً می‌دونم که تمرکز کافی روی مسئله‌ای که دارم حل می‌کنم ندارم ذهنی که مشوش شده و عمیق به مسائل نمی‌پردازه هرچند که طی این سال‌ها سعی کردم که خودم رو عادت ندم به اسکرول کردن مطالب و اگه یه مطلب طولانی رو می‌بینم دقیق بخونمش که کم‌عمق نشم ولی همچنان یک جای کار میلنگه.

خب اگه درست پیدا کرده باشمش نبود یک تایم برای آرامش برای تفریح برای نو کردن روحیه هستش. در واقع من از درس خوندنم از کدنویسی کردن خودم بسیار لذت می‌برم اما این دلیل بر این نمیشه که خودم رو از دیگر کارهایی که دوست دارم منع کنم درسته که زمانم خیلی محدود شده ولی فکر می‌کنم حذف کردن بقیه بعدهای زندگیم حداقل به شخصیت من هم‌خوانی نداره. وقتی که مرور می‌کنم اینقدریک نواخت با وظیفه‌ای دوست داشتنی دانشگاهیم می‌پردازم که یه جایی مغزم ارور میده و همه چی به بطالت می‌گذره.

هرچند ذهن من لجوجه ولی باید بپذیره که یه زمان باید برای استراحت کردن و ادامه دادن مسیر نیاز داره اون هم یه استراحت حداقل نیم روزه ولی نه به خواب سپردن یا نت گردی یه استراحت از جنس با آرامش قدم زدن، تئاتر یا سینما رفتن و ... چون اگه این کار رو نکنیم با موجودی رو به رو می‌شیم که نه تفریح می‌کنه نه کار می‌کنه و فقط زمان می‌گذره.

اگه کوتاه بخوام جمع بندی کنم: اول از هرچیز باید خودباوری و ایمان به رسیدن به هدف یا نزدیک شدن بهش وجود داشته باشه ذهنیت برنده وجود داشته باشه جوری که با رخ دادن ناملایمتی‌ها پا پس نکشیم. این دید برنده باید تلاش زیادی رو به ارمغان بیاره که این تلاش با زیاد شدنش زندگی رو یک بعدی و سنگین می‌کنه جوری که رو به جلو حرکت نمی‌کنه ولی میشه با تفریح‌ها مناسب و مشخص چرخ دنده‌های ماشین زندگی رو روغن‌کاری کرد.

برای لمس آسمان باید باور داشت که میشه لمسش کرد و درست براش تلاش کرد.

  • Vincent Valantine

معرفی کتاب

۰۳
شهریور
این کتاب رو یکی از دوستان وبلاگ نویس خانوم فاطیما کیان معرفی کرده بودند و خب من هم ادامه راه ایشون دوباره معرفی می‌کنم :دی
 

این کتاب رو یکی از دوستان خوب وبلاگ‌نویسم بهم معرفی کرد و شد کتاب سفر من چون در مورد هر شخص چند صفحه بیشتر ننوشته من هر وقت توی جاده بودم این کتاب رو دست می‌گرفتم و می‌خوندم.
خیلی کتاب جالبیه و قصد هم ندارم هرچی ازش یاد گرفتم رو اینجا بنویسم تا ترغیب بشید خودتون بخونیدش ول گوشه‌ای ازش رو می‌نویسم:

1)  مهم‌ترین نکته‌ای که توی این کتاب وجود داشت خودباوری و عزت‌نفس در کنار از دست ندادن امید بودش. اغلب این افراد رویاپردازیشون رو محدود به دوران کودکیشون نکردند و در بزرگسالی هم می‌خواستند که بزرگ بشند و این خواستند رو با تلاش و کوشش به تحقق رسوندند.
2) برخلاف تصور خودم خیلی‌هاشون تجربه ورشکست شدند و دوباره از صفر شروع کردند رو  داشتند چیزی که شاید به چشم ما بیاد که مربوط به فیلم‌هاست یا کم پیش میاد ولی توی این کتاب درصد قابل توجهی سابقه ورشکست شدن رو داشتند.
3) ایده‌های نو داشتند که این ایده‌ها توسط خودشون به مرور زمان کامل و کامل شده یا از کشورهای پیشرفته کپی برداری کردند.
4) خیر هستند. نه به معنای گدا پروری ولی اکثراً ردپای بخشش اموال در آن‌ها دیده می‌شد که حالا یا سبب اعتقادهاشون بوده و یا اینکه خودشون در کودکی سختی زیادی کشیدند و چند مورد هم یتیم بودند.
5) اصول خودشون رو پیدا کردند و بهش پیابند بودن یکی به کار گروهی رو دوست داشت یکی کار انفرادی. یکی شریک داشت یکی می‌گفت اگه شریک خوب بود خدا برای خودش شریک می‌گرفت :D بنظرم مهم اینا که اصولی برای کار خود داشته باشید و با نظم به کارها بپردازید.
6) ریسک پذیر بودند و این دل و جرئت داشتند بود که نجاتشون داد.
از تجربه‌های این میلیاردرها می‌شه خیلی چیزها یاد گرفت ولی اگه من بیشتر بنویسم نه عمق تجربه رو انتقال دادم نه کسی راغب می‌شه کتاب رو بخونه :D
7) زندگی کارآفرین‌ها خیلی جذابه. و چند کارآفرین خانوم هم بودند که ثابت کرده بودن که جنسیت مانع کارآفرینی نمیشه.
  • Vincent Valantine

Arwen's Vigil
The Piano Guys​


پیانو گایز معمولاً به آهنگ‌هایی که کاور کرده شناخته می‌شه ولی خب قصد دارم آهنگی رو معرفی کنم که توسط خودشون ساخته شده
پیام این آهنگ انتظار به همراه امید هستش. وقتی که آهنگ رو نواختن در داستان‌های مختلف به دنبال شخصیتی بودند که اسم آهنگ رو روش بذارند و در نهایت به Arwen ارباب حلقه‌ها رسیدند. شب زنده‌داری‌های Arwen اشاره به انتظاری هست که Arwen برای بازگشت Aragorn در شب‌ها کشیده
این آهنگ همیشه بهم آرامش داده و کمک کرده به آینده بهتر امیدوار باشم.
از جمله‌ آهنگ‌هایی هست که تو شرایط سخت گوش می‌دم و همچنین موقع رویا پردازی یادمه یه سری رفتم رو پشت و بوم دانشکده مهندسی کارشناسی گوش می‌دادم و به منظره زیر پام و بچه‌ها نگاه می‌کردم. امیدوارمبه بقیه هم آرامش هدیه کنه.

  • Vincent Valantine

بچّه‌ی نادون

۰۵
مرداد
می‌دونی امیرحسینی که شب‌ها بیدار می‌مونه رو دوست ندارم.
اونی رو دوست دارم که هر روز 6 صبح بیدار می‌شه. با این حال خب همیشه نمیشه اونطور که دوست داری روحیات خودت رو حفظ کنی.
قطعاً هم ساعت 2:30 بامداد که دارم این متن رو می‌نویسم ذهنم درگیرش نبوده ولی خب فکر می‌کنم که نوشتن کمک می‌کنه فکرم از چیزهای دیگه پرت بشه:



2 سال پیش تو یه محله‌ی خیلی فقیرنشین تهران حضور داشتم و خب خیلی وضع معیشتشون دردناک بودش ولی خب یه روز چیزی دیدم که سرم سوت کشید؛ تو اون محله‌‌ی خیلی کوچیک دیدم که خونه‌ی افراد افغانی‌تبار از خونه‌ی بقیه خانواده‌ها جدا و یه مقدار پرت‌ هستش. وقتی که جویا علّت شدم اون فردی که به منطقه اشراف داشت بهم گفت که اینا چون افغانی هستند از خودشون جداشون کردند و علتش چیزی جز نژادپرستی نیست.
خیلی برام عجیب بود در واقع انتظار داشتم که تو اون محیط که سختی بی‌داد می‌کنه همدلی بیشتر باشه و از این کلیشه‌های بی‌معنی بدور باشند.
ولی خب به این مردم یاد داده نشده که باهام بودن چقدر می‌تونه اوضاع رو بهتر کنه؛ اینکه تو سختی‌ها و مشکلات با چیزهای بی‌ارزش بخوای فخر فروشی کنی ناپسند و بچّه‌گانه هستش.
بچّه‌گانه هستش که خیلی از ایرانی‌ها از عرب‌ها بدشون میاد و با خیال‌بافی خودشون رو صاحب اندیشه، فرهنگ می‌دونند و عرب‌ها رو آدم‌هایی بی‌دانش و بی‌فرهنگ این دشمنی‌های مسخره که خیلی بهت‌آور طولانی شدند.
این یه مثال کلیش هست و خب بنظرم اگه یکی می‌خواد از همه این چیزهای فرومایه بدور باشه باید یاد بگیره که از خودش شروع کنه.
چطوری از خودش شروع کنه؟
وقتی که توی دانشگاه نکته‌ی مهمی در مورد درس یا امتحان دونستی اون رو از همه قایم نکن، یاد بده به دیگران. یاد بده و اجازه بده بقیه هم در کنارت رشد کنند. دنبال این نباش که به هر قیمتی بهترین جمع باشی.  دانشگاه می‌تونه اولین جامعه کوچیک سختی باشه که توش نقش مستقل خودت رو ایفا کنی. شاید خیلی از شما تشنه بهترین شدن و ایده‌آل گرا باشید ولی خب واقعیت اینه که می‌تونید به دیگران کمک کنید و در عین حال همه پیشرفت کنید و باز هم جز بهترین‌ها شد.
ممکنه زمانی پیش بیاد که شب امتحان از شما سوالی پرسیده می‌شه و شما هم می‌دونی احتمالاً سوال امتحانیه و شخص سوال کننده رقیبته. دلت رو صاف کن و بهش پاسخ رو توضیح بده.
کم‌کم آدم یاد می‌گیره که موقعیت درسی، مالی، اجتماعی باعث این نشه که خودش رو از دیگران جدا کنه. هرچی بیشتر کمک کنه حس خوشحالی، خوشبختی بیشتری خواهی داشت هرچی بیشتر ببخشی حس خوشبختی بیشتری خواهی داشت.
و اگه قرار باشه آدم‌ها رو بر اساس موقعیت مالی، اجتماعی قالب‌بندی بشند یا اینکه میزان نزدیکی هر فرد بر اساس مقدار سوددهی در زندگی شخصی باشه یا اینکه فکر و ذکر آدم این باشه که بخواد کلاه خودشو بچسبه که باد نبره و به هر کار ناشایستی بهانه پیشرفت بشه و با نقاب زرنگی وجدان رو فریب بده تهش چه اونی که وضعش نسبی خوبه چه اونی که بده در برزخ بزرگتری گیر می‌کنند به اسم شهر، کشور یا خاورمیانه.
  • Vincent Valantine

رنگ و بوی ساده یه خانواده با خانه‌ای که تصویرسازیش خیلی جالب انجام شده که آدم حس خستگی نکنه، مادری نگران و زحمت‌کش، دختری ساده و معصوم به اسم یلدا و پسری بریده از همه چیز در جلوی چشمان ما سعی در بقا دارند.
علاقه ندارم از دیدگاه فنی بازی بازیگران یا سوتی مثل ته‌دیگ فیلم صحبت کنم البته علمشم ندارم بیشتر اینجا بحث محتوی داستان فیلم و ویژگی شخصیتی افراد درون فیلم هست.
فیلم رو که نگاه می‌کنیم دوست داریم که این خانواده که سعی دارند با آبرو زندگی کنند. اوضاعشون بهتر بشه و این امید به بهتر شدن هست که اونا رو زنده نگه داشته و ما رو به تماشا محکوم ولی خب هرچی بیشتر می‌گذره به نظرم تماشاچیا دو دسته می‌شند که اونایی که دوست دارند این امید حتی به غیر ممکن‌ترین حالت به ثمر بشینه و اونایی که دیدگاه واقع‌گرایانه به جریان فیلم و زندگی دارند.
خب برای اینکه منظورم رو بهتر بگم مجبورم که مقدار spoil کنم.
دختر خانواده پاش مشکل داره و برای راه رفتن نیاز به عصا داره و به خاطر همین مورد یه موجود بسیار درونگرا و منزوی مشاهده می‌کنیم در کنار اون مادر نگرانی می‌بینیم که خوشبختی دخترشو تو یه ازدواج می‌بینه؛ دیدگاه اشتباهی که بین ما ایرانی‌ها به شدت رواج داره. شخص مورد نظر مادر داستان لزوماً یه شخص فوق‌العاده نیست یه جوان معقول و متعادل و برای رسیدن به این هدف خودش رو به آب و آتیش می‌زنه ولی شاید بهتر بود به جای اینکه این همه سختی رو به دوش بکشه قدری در تربیت دخترش تلاش می‌کرد.
حقیقتاً شاید در نگاه اوّل شیفته معصومیت دختر داستان بشیم ولی واقع‌گرایانه نگاه کنیم دختری لوس و تهی از اعتماد بنفس رو نگاه می‌کنیم. شاید خیلی از پسرا دوست داشته باشند که رضای قصه باشند که با ازدواج با این دختر به زندگیش رنگ و بو ببخشند. آن‌ها می‌خواهند که کارگردان زندگی باشند و در تیتراژ اسمی از همسرشان که دستیار فلان بخش بوده است. من زندگی عاشقانه این زوج‌ها را دوست ندارم. حس می‌کنم که یکی فدای دیگری می‌شود و آنطور که باید به سمت کمال انسانیتی که باید حرکت نکرده.
به خود فیلم دوباره نگاه می‌کنم و متوجه می‌شوم که شخصیت از هر پول و امکاناتی گرانبهاتر و مهم‌تر هست. شاید از بچگی یا دبیرستان و یا حتی حال با سینمایی مواجه بودیم که سختی‌ها را نشان‌ داده‌اند ولی با رویکرد منطقی هیچ وقت خوشبختی را در قهرمانان داستان ندیدیم در صورتی که در کشور خودمون افرادی بودن که با هیچ به بهترین زندگی‌ها رسیدن به ما یلداها با شب‌های تیره و تار پایان ناپذیر نشان‌ داده‌اند و هیچ وقت اسمی از طاهره جوان که با 98 درصد سوختگی تونست جایگاه ایده‌آل خودش رو پیدا کنه بهمون اونطور که باید معرفی نشده.
من طاهره جوانی می‌خواهم که با 98 درصد سوختگی سرش رو تو خیابون بالا می‌گرفت و برای زندگیش تلاش می‌کرد که نه یلدایی که چون پاش می‌لنگه از خجالت تا سر کوچه نمی‌تونه بره.
شاید بعضی از بینندگان همچنان دوست داشته باشند که پایان خیالی این فیلم را باور کنند ولی واقعیت زندگی اینطور نیست که کسی در خانه را بزند و زندگی شما رو به بهشت تبدیل کنه. همونطور که تو فیلم گفته می‌شه فقط این تصویری هست که بیننده‌ها تو ذهن خودشون می‌سازند و من هم فکر نمی‌کنم اون پایان چیزی فراتر از خیال بوده باشه شاید خیال پسر خانواده خیال بیننده یا هرچیز دیگه. بیشتر از هر چیز برداشت‌هایمن از فیلم این رو می‌رسوند که پیام این فیلم عاقبت خوشی برای خانواده نبود و اون تصاویر خیالی اگه فیلم با دقت دیده بشه مثل لبخند پایانی پسر خانواده از بین می‌ره.
این دنیا بی‌رحمه می‌تونی با تلاش و کوشش مثل طاهره ققنوس بشی یا اینکه مثل یلدا تا آخر عمر تنها بمونی.







  • Vincent Valantine
مونده بودم با چه آهنگی تمومش کنم. می‌دونی کلی هنرمند هستن که باید در موردشون می‌نوشتم ولی وقتی تصمیم بگیری که تمامش کنی انتخاب آخرین بین گزینه‌های زیاد سخته.
طبق آمار last fm این آهنگ بیشترین سهم میزان شنیده شدن توسط من رو دارا هست. نه بیکلامه نه شاید اصلاً به قیافم بیاد که گوش بدمش.
شاید همتون اون رو با فریادهاش به یاد بیارید یا شاید هم خاطره ساز دوران دبیرستان خیلی‌هاتون بوده باشه.
 Linkin Park

وقتی گوشش می‌دی انگار که صندلی کنار خودش گذاشته و می‌گه بیا کنارم بشین و سرت بذار رو شونم هرچی دوست داری گریه کن و بعد با هم بلند شیم ادامه مسیر رو و دلی آزاد طی کنیم.
با اینکه خیلی شنیدمش ولی خیلی راحت می‌تونه اشکم رو در بیاره.
  • Vincent Valantine
معمولاً موقع کتاب‌خوندن آهنگ گوش نمی‌دم ولی خب گاهی میشه تو مترو که دارم با گوشی کتاب می‌خونم عموماً آهنگ بیکلام همزمان گوش می‌دم. 
به هر حال 1.5 ماه پیش که داشتم تو مترو کتاب می‌خوندم اوّلای کتاب ملت عشق بود که نویسنده داشت مثال‌های غر منتظره می‌زد که حالا اسمش رو می‌تونیم تقدیر، شانس، اتفاق یا هر چیزی که دوست داریم بذاریم. 
وقتی که رسیده بود به جایی که در مورد شمس و مولانا صحبت می‌کرد باز هم از این مثال‌ها زد؛ منم گفتم نویسنده گرامی بس کن عشق اینطورها هم تصادفی و بیخبر نمیاد در خونه آدم رو بزنه، آدم رو به زنجیر بکشه جوری که حدسشم نمی‌زنه و خب همون موقع جوابم رو گرفتم:
چند ثانیه بعد وقتی مطلب مولانا و شمس رو ادامه می‌دادم موسیقی بالا روم بالا روم شهرام و حافظ ناظری توی گوشم پخش شد. مثل این بود که تیکه بهم انداخته باشند و من خندم گرفت. (این موسیقی از شعرهای مولانا هست. این کتاب رو بر حسب اتفاق چند مرتبه تا حالا نسخه چاپیش رو تهیه نکردم.)
و خب حساب ملت عشق از دیگر ملت‌ها جداست باید به دیده دل بنگری. 
فکر کنم خالی از لطف نباشه یه خاطره هم از فیلم‌بردار فیلم محمّد رسول الله ذکر کنم.

. Storaro earned another dozen credits during the first decade of the 21st century. He collaborated with director Rachid Benhadj on the production of Parfum d’Alger in Algeria in 2010. That project inspired him to read a book about the life of Mohammad in order to better understand the Islam religion. Maybe it was destiny calling.

“As soon as I finished reading the book, like a magic dream, I received an e-mail from Iran asking if I was interested in filming the first part of a trilogy about the life of Mohammad,” Storaro said.

آخرین پست مشترک با وبلاگم.


  • Vincent Valantine