- ۲ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۸
- ۳۳۹ نمایش
فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. (مطمئن نیستم.) یکی از بچهها از دبیر ادبیات پرسید:
چطور میشه یکی گاوش رو از دست بده اینطور دیوانه بشه؟
دبیر ادبیات هم ارجاع داد به خاطرهای از کودکیش که وقتی بر اثر یه باد یک نخل سقوط کرده پدرش اشکش در اومده و هضمش برای پدرش سخت بوده.
در واقع حکایت زندگی فقیرانهای بود که وقتی یه حادثه یا بدشانسی موجب از دست دادن سرمایهاش یا دلخوشی میشه باعث ناراحتی شدید میشه (پدر معلم ادبیات) و در حالت شدیدتری انگار طرف زندگیش و خودش رو باخته. (مشدی حسن)
بیشتر بحث امید به زندگی و منفعل نبودن هست. منفعل بودنی که آدم رو سوق میده به سمت انتظار نشستن به شانسی که مشکل رو حل کنه.
فکر کنم در این تنگناها عزت نفس خودش رو نشون میده و کمک میکنه درجا نزنی.
برای یک بَیَلی عاقبت خوبی نوشته نشده پس بهتره که پند بگیرم. اجازه بدم دور گردون بچرخه.