موسیقی نوشت 9
- ۱ نظر
- ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۸
- ۱۸۶ نمایش
نمیدونم بعد از کلی زمان دوباره نوشتن چه مزهای داره. شاید مزه سالاد ماکارونی مادرم رو بده؛ خب خیلی وقته نخوردم
شاید هم طعم صحبت با خدا رو بده.
دیدی که وقتی با یکی از دوستای صمیمیت همه چی رو ساده میگیری. دیر جوابش میدی و کمتر اهمیت میدی یه دفعه میبینی چقدر ازت دور شده؟ یه جورایی این حس امنیت که اون برات میمونه، همه چی رو خراب میکنه. چقدر زود افرادی که دوستمون دارند رو از دست میدیم.
آدمهای خاکستری هستیم هیچ وقت ادعا نداشتیم که خوبیم و شاید همین باعث شده که راحتتر بپذیریم که کارهای اشتباه رو انجام بدیم. از بس سیاهی زیاد شده انتظار داشتیم ما رو با بدیایی که شاید خیلی به چشم نیاد دوست داشته باشند.
میگفتم که تو مونس من در زمان وحشتم و انیس قلبم هستی ولی آداب مهماننوازی رو به جا نیاوردم بسنده کردم به عید دیدنی سالانه شب قدر. دیگه بزرگ شدم انتظار عیدی هم ندارم، میگم الان من باید خودم بتونم با مهارتهام آرزوهامو بسازم در واقع باید بزرگتر هم بشم و بپذیرم که حتی وقتی تنگنا بودی و بعد از مدتها ازش چیزی خواستی ممکنه قبول نکنه و چقدر تلخه این لحظهها دیگه حتّی بعدش اگه عیدی غیرمنتظره هم بهت بده خوشحالت نمیکنه. یه جورایی دیگه از یادت نمیره. اون میخواد که این دنیا رو پایان ندونی ولی دلت اجازه نمیده و میگه که تحمل این دنیا با این زشتیش همینطور سخته حداقل اونایی که دوستشون دارم رو پیشم نگهدار. ولی خب گاهی این درس خشکتر از ریاضی میشه. دل آدم قبول نمیکنه که صبر کنه برای اون دنیا بنظرش خیلی زمان دوری میاد حالا هرچقدر هم زمان زودتر میگذره بیشتر وحشت میکنه که وقت این دنیاش داره تمام میشه و کاری نکرده. دلش میخواد اینجا مثل ستارهها بدرخشه حالا نه لزوماً پرنور و طولانی مدت ولی بدرخشه؛ البته هر درخشیدنی هم سوختنی لازم داره
خب فکر کنم وقت خونه تکونی دل رسیده باشه.
دوست داشتم از زن بنویسم خصوصاً از آنهایی که آموختهاند هر نوع کفش که بپوشند نابرابریهای این زمین از بین نمیرود. امّا کلمات یاریم نمیکردند قهر کرده بودند دلم هم همراهی نمیکرد گلی که غمگین باشه گلبرگهاشو جمع میکنه و شکوفه نمیزنه.
یک بار دیگه سعی کردم بنویسم؛ قلم به کاغذ بکشم تا طرحی از زن نه لزوماً اونطوری که برام جذاب هستند بلکه با کلیتی که در توانم هست بکشم. نمیدونم چقدر درسته که پر و بال یه نوشته زخمی رو بست و سعی کرد کمکش کنه پرواز کند؛ شاید سرنوشتش این باشه که توی خونهی سکوت دل جا خوش کند امّا یک بار دیگه سعی میکنم به پروازش در بیارم شاید به دل دیگران بنشیند.
سالهای خیلی دور زمانی که زندایی هنوز بچهدار نشده بود، مادرم برایش کادو میخرید که روز زن، ما به زندایی هدیه بدهیم؛ دلش نگیره که فرزندهایش مسیر رسیدن به این دنیای فانی را گم کردهاند مادر است دیگر چشم به راه مینشیند تا فرزندش سالم برسد. در آن زمان فکر میکردم که روز مادر هست کمی که بزرگتر شدم یاد گرفتم که زن بودن در مادر بودن خلاصه نمیشه. امّا طول کشید که یاد بگیرم زن بودن نقشی نیست که برای توصیفش نیاز به نسبت فامیلی باشد. مادر بودن همسر بودن و در کل پناه دل کسی بودن با تمام سختیها و زیباییهاش همهی زن نیست. به من آموزش ندادهاند درست بشناسمشان ولی میدانم که این موجودات بیشاخ و دم با تمام تفاوتهایشان برابر با من نه برای من هستند. با تمام آرزوهای ریز و درشتی که گاه به زیبایی آرزوی سرزمین آبنبات چوبی کودکی لطیف و گاه به سان دریانوردی که میخواهد فرمانروای دریا بشود جسور. نمیدانم چطور همزمان اینقدر جسور و لطیف میشوند شاید جادوی سرّی در کار باشد که از زنی به دختری آموزش داده میشود، اگر جادوگری ایشان را باور ندارید هشدار میدهم که یاغیترین قلبها با جادوی چشمشان رام میشوند. گاهی حس میکنم که این موجودات از فضای دیگری آمدهاند و به همین خاطر است که به هر زبانی سخن بگویند قوائد گفتار زنانهشان یکسان است و عجیب که برای مردان غیرقابل تشخیص مثلاً وقتی من ظهر روز زن با مادرم تماس گرفتم که روز رو بهش تبریک بگم در پاسخ سلام من اولین چیزی که گفت: سلام ساعت خواب!!! منظورش این بود الان وقته تبریک گفتنه؟ من از صبح منتظر تماست بودم چرا زودتر زنگ نزدی؟ یا وقتی که دختری میپرسه بنظرت اون دختره خوشگله؟ منظورش اینه که اون دختره از من خوشگلتره؟ یا وقتی میگن هرجور راحتی یعنی داری تصمیم اشتباهی میگیری که من رو به شدت عصبانی میکنه!
فکر کنم که وقتش رسیده است که نه جادوگر بخوانمشان، نه دریانورد و نه موجود فضایی بلکه او را با تمام ویژگیهای منحصر به فردش زن بنامم.
دیشب دوباره بخش اول کتاب (تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار) رو خوندم با اینکه تکراری بود ولی چنان غرق در کتاب شده بودم که متوجه نشدم کی زمان گذشت. یه دفعه دیدم ساعت 2 شب شده. کتاب رو با کلنجار زیاد بستم و ادامهاش رو برای زمان دیگه گذاشتم. راستش با شخصیتهای کتابهایش نه تمام و کمال ولی با هر کدوم در شرایط خاصی از زندگی همزاد پنداری دارم. گاهی وقتها من هم دلم یک بنگ و تمام میخواهد. خیلی دوست ندارم از سلینجر یا دیگر هنرمندانی که دوستشان دارم بنویسم. تا حالا فقط در مورد ludovico نوشتم. کسی که آهنگهاش چندین ساله آرمش بخش من هست و هیچ وقت تکراری نمیشوند. یادم میاد جشن فارغ التحصیلی بود. مسئول کلیپها و یکی از اداره کنندههای جشن بودم اونقدر اون روزها کار رو سرمون ریخته بود که یادم رفته بود زمینه صفحه لپتاپ رو عوض کنم و عکس ludovico با اون حالت احساسیش که بنظرم داره اون موسیقی بهشتیش رو مینوازه بود. بچهها که اون رو نمیشناختند همه براشون سوال شده بود آخه این چه عکسیه؟ این کیه؟ بگذریم اصلاً قصدم دوباره نوشتن از ludovico نبود ولی خب دست خودم نبود وقتی که یکی توی قلبت جا خوش میکنه هر چند وقت یک بار برای گردش تفریحی به مغز آدم سر میزنه کار هم نداره که آدم سر نماز باشه یا وسط امتحان باشه، موقع خواب باشه یا حتی موقع وبلاگ نویسی در مورد موضوع دیگر.
یکی از قسمتهای کتاب رو که دوست دارم اونجاشه که میدونیم سیمور به شارلوت سنگ میزنه؛ قابل درک هست. در واقع سیمور خیلی وقتها کارهایی رو انجام میده که آدم توی خیالشون انجام میده ولی عملیش نمیکنه.
اونجا که بادی یه دفعه حس کرد باید او و عموی مادر موریل دست هم را بگیرند خندهام گرفت.
نمیدونم چرا وقی کتابهاش رو میخونم بیشتر توی تنهایی خودم فرو میرم دلم میخواد کمتر حرف بزنم و کلاً دلم میخواد پاشم برم در دور دستها.
چند وقتی هست که آروم آروم دارم به فلسفه روی خوش نشون میدم :))
تصمیم دارم که کلاسهای هاروارد micheal sandel رو تماشا کنم. تقریباً هر 10 روز یکی حالا شاید بعداً سرعت دادم.
خوشحال میشم هرکسی که مایل بود تماشا کنه و نظرش رو اینجا بیان کنه.
قسمت اولش رو که دیدم یه سری موقعیتها رو بیان میکرد و نظر میخواست. من که بعداً نظرهامو مینویسم از خوندن نظرهای بقیه هم خوشحال میشم.
چند شب پیش کلیپی رو دیدم که یه خواننده خیابانی نابینا در حال خوندن هست و خواننده اصلی اسپانیایی اونجا حضور پیدا میکنه و باهاش همخونی پیدا میکنه. راستش احساساتی که توی اون فضا حاکم بود و حالت چهرههاشون من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد و اشک از چشام سرازیر کرد. :دی
ترجمه موسیقی با استفادهاز گوگل ترنسلیت :دی