خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

موسیقی نوشت 9

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۸ ب.ظ
از دبیرستان سعی می‌کردم که هنگام گوش دادن موسیقی‌هام برای خودم تصویر سازی داشته باشم. 
برای خودم با این آهنگ تصویر سازی کردم که بی‌شباهت با روحیات چندوقت اخیر خودم نیست مثل یه موزیک ویدیو توی مغز میمونه. یه مقدار طولانیه. (در واقع چون طی زمان این تصویر پردازی‌ها صورت گرفته یه مقدار طولانیه :(  )

در کوچه پس کوچه‌ها قدم می‎زدم هوا خنک و بهاری و نسیم صورتم را نوازش می‎کرد و با موهایم می‎رقصید. لبخندی شیطنت‌آمیزی ‎زد و رقصان به راه خودش ادامه ‎داد خواستم بگویم که نرو! بمان! رنگ‎ها را با خود برد و خورشید غروب کرد. رویم را برگرداندم که به مسیرم ادامه بدم با باد سالخورده برخورد کردم آنقدر عصبانی بود که اصلاً متوجه‌ام. سوییشرتم رو دور خودم پیچیدم که سرمای برخورد رو کمتر حس کنم. سعی می‎کردم با پیرمردهای دیگر برخورد کمتری داشته باشم. سویشرت رو محکم‎تر به خودم پیچیدم که یه دفعه زیر یکی از پاهایم خالی شد و توی چاله‌ای پر از آب آلوده فرو رفت با اینکه سعی میکردم دقت کنم امّا متواتر درون چاله‌ها می‌افتادم؛ هر دفعه که درون چاله‌ای می‌افتادم بخشی از دسته گل طلایی آرزوهایم در آن‌ها جا می‌ماند گاهی یک گل و گاهی یک برگ از یک گل؛ با کمتر شدن گل‌ها سوی چشمانم هم کمتر می‌شد و قافیه را به چاله‌های بیشتری باختم.‎‎‎ ایستادم به دیواری تکیه دادم می‎خواستم گریه کنم و بغض کرده بودم. صدایی از یکی از کوچه‎ها نظرم را جلب کرد پیرمردی با ردای سفیدی مزین به طلا دیدم که برای کودکانی با لباس مندرس سخنرانی می‎کرد.در شکم پیرمرد دیوی چاقی را دیدم که از خوردن دست برنمی‎داشت پیرمرد شکم خود را پشت تیربونش مخفی کرده بود. نگران به کودکان نگاه کردم یکی از کودکان متوجه‌ام شد، سعی کردم از آنجا دور شوم ولی  او همانطور که به من خیره شده بود به سمت من حرکت کرد. جثه ریزی داشت با پوستی سفید موهای مشکی پرپشت که ساده حالت داده بود، لب‌ پایینی‌اش بزرگتر از لب بالایی بود و چشم‌هایی قهوه‌ای‌ او ریز بنظر می‎رسیدند. اعتمادی در چشم‌هایش بود که من را میخکوب کرد که صبر کنم به سمتم بیاید. ناگهان به عابری برخورد کرد،؛ عابر را می‎شناختم از دوستان صمیمی‌ام بود در پشت کمرش دیوی  بود که خنجر به دست داشت و در حال تیز کردنش بود. او نهیبی به کودک زد که جلوی چشمانش را نگاه کند، کودک هراسان به او خیره شده بود دهانش را باز کرد که عذر بخواهد امّا با سیلی محکمی مواجه شد. باورم نمیشد که این موجود خشن دوست من باشد. کودک از آن موجود فرار کرد و حالا من به تعقیب او افتاده بودم.

در کوچه‌های تاریک به نفس نفس افتاده بودم. دیگر خودم هم گم شده بودم. صدای گریه‌ای را شنیدم به یقین باید همان بچه می‎بود صدا را دنبال کردم و پسر را یافتم با دهانی بسته گریه می‎کرد امّا اشک‌هایش که گلبرگ‌های طلایی بودند ناله‌های شیوا سر می‌دادند. خواستم به او نزدیک شوم او را در آغوش بگیرم و موهایش را نوازش کنم تا آرام شود وقتی به او نزدیک شدم او خواست به بغلم بپرد امّا ناگهان ایستاد با وحشتی بی‌مانند به عقب حرکت کرد. من متعجب به خودم نگاه کردم درون سینه‌ام چشمان قرمز ترسناکی دیده می‌شد. کودک پا به فرار گذاشت و من دنبال اون دویدم در یک  بنبست به دیوار چسبیده بود و هراسان به من نگاه می‌کرد. دستانم را دراز کردم تا با گرمایش آرامش بگیرد به چشمانش به مهربانی نگاه کردم. او لبخندی به من زد خواست نزدیک شود امّا با ترس به چشم‌های دیو نگاه کرد و لبخندی زدم و با دستم اشاره کردم که همان‌جا به ایستد و نزدیک‎تر نشود و به ارتباط چشمانمان بسنده کنیم. هر دو خندیدم چه خنده کوتاه و دلنشینی. از درونم احساس درد کردم دیو داشت از بدنم جدا می‎شد. پسر ترسید و به دیوار چسبید دیو از تنم بیرون آمد. با اینکه چند سالی از من کوچیکتر بود بسیار تنومند بود. چاقوی تیزی به دست داشت و با خونسردی و خنده‌ی تشنه به کشتن، چاقو را به سمت گلوی پسر برد. احساس ناتوانی در بدنم بیداد می‎کرد. به زحمت ایستادم و خودم رو روی دست دیو انداختم؛ پسر فرار کرد و دیو با عصبانیت من را نقش بر زمین کرد. زانویش را روی سینه‌ام و چاقو روی  گلویم گذاشت.

بهوش آمدم و خودم رو درون قبری باز دیدم؛ وسط جنگلی با هوای گرگ و میش و درختان تنک.
 همسن و سال‌های من چه با حالت‌های عادی چه آن‌هایی که جایی از بدنشان یه دیو لونه کرده بود به من می‎خندیدند و می‌گفتن خودت خواستی که اینطور شد و من می‎گفتم همش تقصیر من نبوده و تقلاً می‎کردم از قبر بیرون بیایم ولی بدنم تکون ‎نمی‎خورد اراده‌ای رو ماهیچه‌هام نداشتم. فریاد می‎زدم امّا صدایی بیرون نمی‌آمد در عوض  قهقهه‌های دیگران را می‎شنیدم. از تقلا کردن خسته می‌شم و اشک می‌ریزم.

دوباره اون پسر معصوم رو می‌بینم که بالای قبر ایستاده، خم می‌شه و دستش رو به سمتم دراز می‌کنه تا منو از قبر بیرون بکشه.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۱/۲۴
  • ۱۷۳ نمایش
  • Vincent Valantine

نظرات (۱)

امشب حالم خوب نبود، متن و موسیقی حالم رو کمی بهتر کرد، ممنونم.

(اون تیکه ای که در مورد چاله ها حرف میزنی انگار که روند بی رحم زندگی رو به درستی توصیف میکنی)
پاسخ:
اوهوم هدفم همین بود :)
خوشحالم بهت کمک کرده :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">