خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

مشدی امیر

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۴۱ ب.ظ

فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. (مطمئن نیستم.) یکی از  بچه‌ها از دبیر ادبیات پرسید:
چطور می‌شه یکی گاوش رو از دست بده اینطور دیوانه بشه؟
دبیر ادبیات هم ارجاع داد به خاطره‌ای از کودکیش که وقتی بر اثر یه باد یک نخل سقوط کرده پدرش اشکش در اومده و هضمش برای پدرش سخت بوده.
در واقع حکایت زندگی فقیرانه‌ای بود که وقتی یه حادثه یا بدشانسی موجب از دست دادن سرمایه‌اش یا دلخوشی می‌شه باعث ناراحتی شدید می‌شه (پدر معلم ادبیات) و در حالت شدیدتری انگار طرف زندگیش و خودش رو باخته. (مشدی حسن) 
بیشتر بحث امید به زندگی و منفعل نبودن هست. منفعل بودنی که آدم رو سوق می‌ده به سمت انتظار نشستن به شانسی که مشکل رو حل کنه.
فکر کنم در این تنگناها عزت نفس خود‌ش رو نشون می‌ده و کمک می‌کنه درجا نزنی.
برای یک بَیَلی عاقبت خوبی نوشته نشده پس بهتره که پند بگیرم. اجازه بدم دور گردون بچرخه.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۳/۱۷
  • ۳۲۱ نمایش
  • Vincent Valantine

نظرات (۱)

اوه چه خوبه که با همچین درسی از دوران دبیرستان داری اتفاقات بد رو دور میکنی. ماجرای جالبی بود!
پاسخ:
اتفاق‌های بد رو دور نکردم.
دارم تحمل می‌کنم. 
البته اینطوری هم میشه نگاه کنیم که اگه بیشتر تو زندگیم اهمل می‌کردم اتفاق‌های بد بیشتری رخ می‌داد. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">