خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

دریا

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۵ ب.ظ
پریروز صبح ساعت 5:30 صبح برای شنا از خونه خارج شدم. وقتی پاهام شن‌های ساحل رو لمس می‌کرد هوا گرگ و میش بود و من هنوز گیج خواب بودم. عده‌ای شنای شبانگاهی خودشون رو به پایان رسونده بودن و به خانواده‌هاشون که لب ساحل نشسته بودن ملحق می‌شدن که به خانه‌هاشون برگردند. تقریباً یک سالی می‌شد که به دریا نرفته بودم آب خیلی سرد بود و همچنین باد سردی می‌وزید. دریا هم مثل دخترهایی که قهر کرده باشند با موج‌های بلندش می‌گفت این همه مدت نیومدی حالا هم برگرد. به غرق شدن فکر می‌کردم تا به الان دو مرتبه نزدیک بوده که غرق شم یه مقدار مرگ دلخراشی بنظر می‌رسه ولی خب همینطوری جلو می‌رفتم و به موج‌ها بی‌توجه بودم. جلوتر از من یه خانوم بود نمی‌دونم چرا نگران غرق شدن اون هم شدم. اگه خدایی نکرده اتفاقی براش می‌افتاد نجات دادنش خیلی سخت بود چون وقتی آدما با لباس به دریا می‌رند سنگین‌تر میشند. شاید چیزی برای از دست دادن نداشت یا شاید هم دست‌ شنای خیلی خوبی داشت.
انقدر موج بود که کسی شنا نمی‌کرد. چندتا پسر بودند که روی کول هم می‌رفتند و وقتی موج بزرگی میومد به سمتش شیرجه می‌زدن. وقتی که دیگه فردی رو به روم نبود روی آب دراز کشیدم بجای خیره شدن به آسمون چشمام رو بستم و گذاشتم شناور باقی بمونم. به خاطر موج اینطوری بود که احساس می‌کردی یه دفعه به پایین کشیده می‌شی و بعد رها می‌شی.
سرما بهم غلبه کرد وکنار ساحل مشغول قدم زدن شدم تا نور آفتاب تنم رو خشک کنه کنار ساحل که قدم می‌زدم، ساحل 15 سال پیش رو مرور می‌کردم دیگه خبری از گوش‌ماهی‌ها نبود البته هنوز صدف هست. یه صدف که نمی‌دونم از کجا رگه‌های صورتی روش نقش بسته بود یادگاری برداشتم.
  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۴/۰۲
  • ۱۵۴ نمایش
  • Vincent Valantine

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">