خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

هیپنوتیزم

۱۸
ارديبهشت

در انیمیشن من نفرت انگیز یکی از تبهکاران وقتی یکی از اهرام مصر را می‌دزدد آن را در حیاط خلوت خانه خود قرار می‌دهد و طوری رنگش می‌کند که مردم فکر کنند که آن بخشی از آسمان است! حقه‌ای که شاید هم از چشم چندین کودک پنهان مانده باشد. واقعیت این است که ما بزرگسالان نیز در دیدن رخدادها اطراف خود دچار اشتباه می‌شویم. فرای محدودیت‌هایی بیولوژیکی که از دیدن رخدادهای بسیار سریع و یا اجسام کوچک عاجز هستیم گاهی نیست مغزمان کور می‌شود به جستجوی چیزی هستیم که همیشه در مقابل چشمانمان قرار دارد یا مغلوب حیله‌ی زمان می‌شویم، او اتفاقات اطرافمان را در بستری کند، مقابل چشمانمان به جریان می‌اندازد تا هیپنوتیزم شویم؛ آنقدر در جادوی او غرق می‌شویم که اصلاً متوجه نمی‌شویم که انیمیشن من نفرت انگیز 11 سال پیش به اکران درآمد! متوجه نمی‌شویم که زمان آرزوهای ما را به سرقت برده است، متوجه نمی‌شویم که قامت تلاشمان کمر خم کرده است آنگاه زمان آن است که یک بشکن یا یک تلنگر برق از سرمان بپراند و با خود می‌گویی که من چقدر نفرت‌انگیز شده‌ام!

در این زمان دیگر افسوس خوردن فایده‌ای ندارد. باید آنچه اکنون هستیم را در آغوش بگیریم. حداقل امیدوار به یک شانس دوباره بیشتر باشیم. شاید هم آنچنان خوش‌شانس باشیم که بتوانیم همانند Gru آهنگ Happy بخوانیم و اهداف نو یا کهنه را تعقیب کنیم. نمی‌دانم  چقدر می‌توان خوشبین بود اما می‌دانم که زمان حریص برای اندک دارایی ما نیز در کمین نشسته است و ما بالاتر از هر تلاش، کوشش و برنامه‌ای که برای زندگی خود داریم باید مراقب کفش‌های شخصیت خود باشیم. آن‌ها با هر قدم از محیط اطراف خود تاثیر می‌پذیرند، ممکن است تحلیل بروند و فرسوده بشوند؛ نیاز به تعمیر و مراقبت ویژه دارند. شخصا بر این باور نیستم که فرود اخلاقی افراد به یک باره صورت می‌گیرد بلکه بر این باور هستم تغییرات کند و پیوسته کفش آن‌ها را فریب می‌دهد. از تغییرات کفش غافل می‌شوند و به یک باره می‌بینند کفش از درون پوسیده شده است و با یک اشتباه یا هیجان غیر قابل کنترل به سرزمین رذیلت‌ها هبوط می‌کنند. در واقع هر چقدر انسان از نفس خود اطمینان داشته باشد که زمین نمی‌خورد باز این حقیقت انکار ناپذیر است که کفش او از محیط پیرامون یا کلوخ‌های ریز و درشت و یا حتی موادی که متوجه‌اشان نیستیم تاثیر می‌پذیرد.

  • Vincent Valantine

آخرین سلحشور

۳۱
فروردين

ماجراجویی ساز کارتون‌های کودکی ما بود، موجوداتی که ‌نواختند و ترش‌رویی‌های زندگی را مزه ‌کردند تا از تلخی این جهان گذر کنند! یک روز بیشتر به تلاش خود ادامه دادند تا به کامیابی برسند. از چرایی رخدادهای شخصی به چگونگی پیشبرد اهدافشون اندیشیدند و عمل کردند. در بیداری رویا دیدند تا ما بیدار شویم؛ اکنون ما هستیم و شب دهشتناک دهر که ددمنشانه نور امید ما را می‌درد.  دست سکوت لب‌هایمان را بهم می‌دوزد و نفس‌های حریص زمان بر گردنمان حس می‌شود. سیاه است، سیاه، حتی واژگانم از من خموشی می‌خواهند! آن‌ها   Hakuna Matata را از سرزمین واژگان تبعید کرده‌اند، اشتیاق را کشته‌اند، شادی و لذت را نیز اسیر پوچی‌ها کرده‌اند. رویا آخرین سلحشور ما، از پرنده کودکی به زمین افتاده است؛ اما همچنان نیرومند است. نمی‌دانم چگونه به او بال می‌دهید اما اگر او پرواز نکند روح خاموش می‌شود. وقت در بیداری رویا دیدن ما است. باید بتوانیم همانند امیلی جذابیت‌های کوچک زندگی ساز جوانی خود را بسازیم. اجازه ندهیم که صدای نفیر ترس  بیشتر از این در دل ما را به لرزه در بیاورد. همانند یک سرباز در جنگ نباید به چشم تک‌تک سربازهای دشمن نگاه کرد، نباید راکد ایستاد و نباید جا زد. رویاهای خود را رها نکنید آن‌ها را در آغوش بکشید آن‌ها تنهاتر از شما هستند.

  • Vincent Valantine

بیناب

۲۵
اسفند

یکی از خصلت‌هایی که بنظرم باید تا 30 سالگی در خودم بوجود بیارم این هست که به خودم اجازه ندم که سبک‌ها و اتفاقات زندگی دیگران را با اطمینان نقد کنم! طی چند سال اخیر که فراتر از دانشگاه و حتی مردم کشورم از زندگی‌های متفاوتی شنیدم و دیدم می‌تونم بگم که هرکسی می‌تونی بدون آزار رسوندن به دیگران به روش خودش خوشبختی را لمس کنه، همسر مورد نظرش را پیدا کنه و اهدافی که می‌خواد در زندگی بدست بیاره. هیچ دلیلی نداره همه شبیه به هم باشند! این رواداری و قضاوت نکردن در جاهایی مثل اون قبیله ما که افراد اکثرا +40 و نماینده کشورهای و فرهنگ‌های مختلف هستند بیشتر به چشم می‌خوره. کسی با قاطعیت نمیاد بگه که شیوه درست زندگی فلان هست! کسی بالای منبر نمی‌ره که حتما راه درست اینطوریه و اگر شما از این راه درست تخطی کردید مغز شما معیوب هست. حتی اگر چیزی بسیار برایشان عجیب باشد هم باز از اظهارات یک طرفه و اهانت آمیز فاصله می‌گیرند. (البته همیشه هم اینطور نیست ترجیحا هنگام صحبت با انگلیسی‌ها صبر خودتان را بالا ببرید.😂) 
حقیقتا نمی‌دونم چرا تا یک سری افراد از خونه پدر و مادرشون مستقل می‌شند و 4 نفر مخاطب حرف‌هاشون می‌شند فکر می‌کنند خبریه! به خودشون اجازه میدند که هرچیزی را معیارهای خودشون سیاه و سفید ببینند و نقد کنند🤷🏽‍♂
احتمالا اگر به این افراد بگویم که دو نفر درون بازی اینترنتی موبایل با هم آشنا شدند و سپس قرار گذاشتند و تصمیم به ازدواج گرفتند. وا مصیبتا سر می‌دهند و جز بدبختی و فلاکت چیزی برای آن زوج متصور نمی‌شوند. اما خب واقعیت زندگی فراتر از تصورات محدود ما هست. آن زوجی که مثال زدم الان بیش از 20 سال هست که با هم زندگی می‌کنند و دو پسر مستقل دارند، همدیگر را به شدت دوست دارند و خوشبخت هستند. 
فکر می‌کنم انسان زمانی به بلوغ می‌رسه که به جای نقدها و قضاوت‌های یک‌طرفه بتونه تفاوت‌ها را بپذیره و خیلی دنبال خوب و بد نگرده بلکه ببینه چه چیزی برای خودش مناسب‌تر هست. به عنوان مثال من در زندگیم به شدت روی ادب کلام اطرافیانم حساس بوده‌ام و احتمالا این معیار در سال‌های آینده هم برایم پررنگ خواهد ماند. بارها شده که من در موقعیت‌هایی قرار گرفتم که فرد یا افراد مقابلم کلام هرزه‌ای داشتند و من را مجبور کرده‌اند که ازشون فاصله بگیرم. خب حالا در نکوهش این افراد طومار بنویسم؟ خیر. فقط ازشون فاصله می‌گیرم و اجازه نمی‌دم که به من اهانتی کنند. 
زندگی خودشان است و با آدم‌های هم تیپ خودشان معاشرت کنند!
شاید واقعا این افراد فقط از این طریق بتوانند منظورشان را به هم منتقل کنند! شاید با افزایش سن از رفتارهای گذشته خود پشیمان بشوند و شاید هم برعکس. زندگی خودشان است. 

  • Vincent Valantine

الان چند روزه میام و وبلاگم چک می‌کنم ببینم نظر جدیدی دارم یا نه و تازه امروز متوجه شدم اصلاً متن را انتشار نداده‌ام! :)) 

این هم از علائم پیری! 

و اما اصل متن
طی چند سال گذشته من همواره دیدم که تا روز مهندس می‌شود، 80 درصد مردم که اصلا اهمیت نمی‌دهند و از آن 20 درصدی که اهمیت می‌دهند؛ 10 درصد مهندسی را همونطور که هست می‌پذیرند و تبریک می‌گویند؛ 10 درصد با آوردن مثال‌های عجیب غریب سعی در تبریک مهندسی دارند و 80 درصد باقی مانده نیز فارغ التحصیلان مهندسی را مسخره می‌‌کنند که راننده اسنپ شده‌اند، فلان‌جا گند زدن و یا کار ندارند و...
در صورتی که تمامی اقشار جامعه دارای افراد باکفایت و بی‌کفایت هستند و اشتباه از همه‌ی آن‌ها سر می‌زند. اما من شخصا ندیدم که پزشک یا دندانپزشکی را در روز منتسب به آن‌ها مسخره کنند. اگر فارغ‌التحصیلان مهندسی امروزه نسبت به قبل شغل درخور پیدا نمی‌کنند ایراد از علمشون یا نیاز کشور نیست! اتفاقا در واحد‌های صنعتی شاهد این هستم که به شدت به نیروی کار جوان نیاز دارند و دانش فارغ‌التحصیلان مقطع کارشناسی نیز به خوبی پاسخگوی نیاز صنعت ایران است اما سیاست‌ها بدین صورت است که استخدام رسمی سال‌هاست صورت نمی‌گیرد و افراد مجبورند تن به قراردادهای پیمانکاری بدهند چون می‌دانند همین شغل پیمانکاری هم راحت بدست نمی‌آید! چون باز هم سیاست بر این است که استخدام پیمانکاری به صورت محدود و کمتر از آن چیزی که نیاز است صورت بگیرد!
کار یک جای دیگر می‌لنگد و مردم قربانی را تمسخر می‌کنند.
مهندسین ایران هم اگر با دیگر اقشار این جامعه مقایسه شوند همان قدر بهره‌وری دارند.
در شرایطی که نیروی کار لازم استخدام نمی‌شه و قطعات لازم صنعت همگی تحریم هستند و برای خریدهای قطره چکانی هم باید چندین واسطه و حدود ده ماه تا یک سال زمان فراهم شود همچنان چرخ صنعت دارد می‌چرخد و برق و گاز و دیگر نیازهای صنعتی کشور فراهم می‌شود. شاهد این هستم که مجبورند به جای خرید قطعات نو قطعات 20 ساله و یا حتی بیشتر را دو تا یکی کنند و یا یک چیزی را سمبل کنند که فقط کار راه بی‌افته چون قادر به خرید نیستیم. 
درست است که دیگر مانند 20-25 سال پیش نیست که ساعتی 250 هزار تومان درآمد داشته باشند و برایشان بخوانند که بچه‌ها مهندس اومده بریم تماشا ولی همچنان لایق احترام مانند دیگر شهروندان هستند.

  • Vincent Valantine

سعی دارم که با بداهه‌نویسی ذهنم را قدری سبک کنم. قبلاً هنگام ورزش در دلم با خودم صحبت می‌کردم و سبک می‌شدم. خوب بود خشم، نگاه‌‌های ترسناک، نگران، همگی از دیدگاه اطرافیان مخفی بود و کسی آژرده خاطر نمیشد. امّا بعد از کشیدن 2 دندان عقل و پس از آن تصادف ورزش کردن متوقف شد. دو روز است که پیاده‌روی را از سر گرفتم ولی کشاله رانم له شده! امیدوارم که امروز هم بتونم پیاده‌روی کنم! قبل از آن اتفاق‌ها توانستم یک چیزی در حدود یک دقیقه با سرعت 15 کیلومتر بر ساعت بدوم که برای بدن فربه من رکورد خوبی هست امیدوارم که تا آخر تابستان 1400 حداقل بتونم بین 5-10 دقیقه با این سرعت بدوم. دیشب هنگام پیاده‌روی سعی کردم به روی مسئله دیپ‌لرنینگم هم فکر کنم و بعد از آن ساعت یازده شب رفتم آشپزی کردن و به طور موازی نماز دقیقه 90 خواندم. همزمان با شام خوردن کد هم زدم و یک و نیم تمام شد.البته آخراش مغزم نکشید و دو خط آخر کد را کپی کردم  باید امشب بشینم آن دو خط هم خودم بنویسم. هرچی جلوتر می‌روم الگوریتم‌ها سخت‌تر می‌شود. الگوریتم دیشب اسمش YOLO بود. حس می‌کنم هرچی جلوتر می‌رویم نامهای الگوریتم‌ها باحال‌تر می‌شوند. تا ساعت 2:30 اتاق مرتب کردم و ظرف‌ها شستم اما بعدش با تمام خستگی مغزم فرمان خواب نمی‌داد هرچند کارهایم را انجام داده بودم اما عصبی بودم. در صفحات مختلف هرزگردی کردم تا ساعت 3 دیگر قانع شدم باید بخوابم. راستش را بخواهید لپ‌تاپم دیشب خاموش شد و در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن شانسی روشن شد. وقتی روشن نمی‌شد می‌خواستم گریه کنم! رفیق طاقت بیار تو مهم‌ترین کلید من برای خروج از کشوری! ساعت 6:20 به زور بیدار شدم و به سر کار رفتم شانس آوردم پنج‌شنبه هست و همکار و رئیسم آخر هفته‌ها نمی‌آیند تا ساعت 9 روی صندلی بیهوش شدم. دو همکار دیگر ساعت 9 برای تست قطعه‌ای آمدند و از خواب پریدم حدود دو دقیقه منگ بودم و سیستم مغزم بالا نمی‌آمد. آن‌ها می‌خواستند خود دستگاه را تست کنند و بعد از نیم ساعت که موفق نشدند رفتم کمکشان کردم. خوب است حداقل چند چیز بی‌فایده اینجا یاد گرفته‌ام! اگر می‌خواستم ایران بمانم باید واحد دیگه‌ای می‌رفتم تا آموزش‌های تخصصی‌ ببینم که مسیر جذب شدنم آسان شود. نرفتم تا وقتم آزاد باشد. پل‌های پشت سرم را خراب کرده‌ام، ریسک بزرگی کرده‌ام و می‌ترسم که نشود. امیدوارم زودتر بتوانم ورزش کردن را از سر بگیرم آن موقع می‌توانم سس فلفلی که خریده‌ام را استفاده کنم!!! بالاخره به یکی از قسمت‌های محبوب آموزشم رسیده‌ام در واقع قرار است یاد بگیرم که چگون فیلتر‌های بر روی تصاویر اعمال کنم در واقع فیلتر بسازم. یک چیزی تو مایه‌های face app هیجان زده‌ام و دوست دارم به موازات درس خواندنم روی این شاخه هم کار کنم. در حقیقت دوست دارم که اپلیکیشنی بنویسم، تعجب می‌کنم که چرا با این همه امکانات و ضرایب از پیش محاسبه شده اپلیکیشن‌های بسیار محدودی مثل face app داریم که آن هم پولی است. متاسفانه من فقط الگوریتم بلدم بنویسم و از اپلیکیشن نویسی چیزی حالیم نیست. علی هم که احتمالاً بلد است خیلی گشاد شده. دانیال هم نمی‌دانم چرا ازش خوشم نمیاد شاید به خاطر این باشه که بعد از اینکه درآمد 5 میلیونی در سال 97 بدست آورد خودش را گرفت! بهترین گزینه علیرضا هست هم پول مفت زیاد دارد و هم تهران خونه مجردی تنها ول می‌چرخه و دنبال بهانه‌ای هست که یک کار استارتاپی بزنیم تنها مشکلش اینجاست که ارزشی است و با او قطع ارتباط کرده‌ام. شاید بهتر بود که دوران ارشدم در دانشگاه یک دوست‌دختر خرخون کامپیوتری پیدا می‌‌کردم و طی این یک سال این مسیر سخت یادگیری را تنها نمی‌رفتم. البته در آن صورت همان وقتی که اینجا برای خودآموزی گذاشتم آنجا باید برای ناز کشیدن، کار مازاد برای هدیه خریدن و هضم فشارهای احساسی می‌‌گذاشتم او هم احتمالا اذیت می‌شد که من را همیشه بدون دلیل‌های قابل شرح ناراحت ببیند یا اینکه بخواهد به من چیزی آموزش دهد و از کندی من در یادگیری زجر بکشد. تازه بعدش هم باید چند ماه درگیر هضم کات شدن می‌کردم که در این صورت اگر خوشگل نباشد کار احتمالاً آسان‌تر است! نمی‌دانم چرا ولی حدس می‌زنم اگر کسی کات کند ترجیح می‌دهد نفر بعدی بهتر باشد وگرنه یک جوری شکست خورده است و زیبایی اولین چیزی است که مقایسه می‌شود. اصلاً همین که از نوشتن اپلیکیشن به تحلیل روابط رسیدم یعنی بهتر که انجام ندادم. فعلا باید بگیرم خوب بخوابم تا عصر با ذهن باز مطلب را یاد بگیرم! شاید روزی درآمد دلاری هم آمد. راستی عصر هم استاد المپیاد 10-12 سال پیش ما یک دورهمی گذاشته است و گفتند من و چند نفر دیگر هم که حضور نداریم آنلاین بهشون بپیوندیم! البته بقیه افراد آنلاین در کشورهای دیگر حضور دارند. یکی از آن‌ها در فرانسه است. حدود سه سال از من کوچیکتر است و احتمالا بعد از کارشناسی دکتری مستقیم اپلای کرده. بهش حسودیم شد ولی خب قول دادم دیگر خودم را با کسی مقایسه نکنم. از هفته اول خرداد ماه می‌ترسم امیدوارم پیشگویی نحس من خطا باشد. راستی اصلاً چرا می‌خواهند با من تماس بگیرند؟ من که هیچ چیز از المپیاد بدست نیاوردم امیدوارم یادشان برود با من تماس بگیرند! از استادمان خوشم نمی‌آید یک آدم پوپولیسم که وجهه و تفکرات دینی دارد همچنین سعی می‌کند در خصوص روابط دختر و پسر نرم باشد ولی خب نمی‌دانم چرا تفکرات دینی‌اش به او یادآوری نمی‌کند که پول مردم را نچاپد قیمت کلاس‌هایش نجومی بود. خاطرم هست که کلاس‌های ما را مختلط برگزار می‌کرد و جلسات مختلط می‌ذاشت و بعدش که پسرها دختر بازی و دخترها پسر بازی کردند ناراحت شد :)) البته هیچ کدوم از آن افراد را برای جلسه امروز دعوت نکرده است فکر کنم هنوز هم از آن‌ها ناراحت است.

  • Vincent Valantine

چند وقتی هست که حس می‌کنم قلمم خشک شده و نمی‌تونم مثل گذشته بنویسم. هرچند که مشکلات و خرابی کیبورد بی‌تاثیر نبوده ولی دلیل‌های کافی نیستند.
به هر حال سعی می‌کنم امشب قدری بداهه بنویسم.
می‌دونی خیلی از تصمیم‌های زندگی ما نتنها پشتوانه محکمی ندارند که در مسیر خوشبختی قرار دارند بلکه برخی از آن‌ها خودمان هم می‌دانیم که اشتباه هست امّا اشتباهی که دوست داریم انجام بدهیم. اگر خوشبختی پاسخ مجهول زندگی باشد بسیاری از افراد ترجیح می‌دهند که به جای حل چند معادله پیچیده با روش‌های عددی و یا حدس و آزمایش به پاسخ برسند. تصمیمات بر مبنای روحیه و شرایط گرفته می‌شوند.
زندگی همینگونه شکل می‌گیرد بر بستری تصادفی و تصمیم‌های منحصر به فرد شخصی که لزوما هم درست نیستند :))
با این وجود فکر می‌کنم که یکی از چیزهای که به آدم کمک می‌کنه که اون خوشبختی را لمس کنه رواداری با اتفاقات ناراحت کننده هست بقولی این نیز بگذرد. در هر روز احساس مسئولیت نسبت به خودمون داشته باشیم و سعی کنیم بهتر از قبل از روزمون استفاده کنیم مثل یک بندباز روی سکو تعادل لذت بردن از حال و آینده را فراهم کنیم تا نیافتیم. 

  • Vincent Valantine

دیروز بعد از مدت‌ها با کارمند‌ یکی از واحدها رو به رو شدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی معمول گفت ما هرچقدر بهت می‌گیم که سمتمون بیا افتخار نمی‌دی! اول فکر کردم منظورش اتاق محل کار هست ولی بعد با چشم‌هاش اشاره کرد که من ورش آنجا است. خانه‌ای برای خلوت‌های داداشی‌ها! گفت همه چیز هست شراب عرق و...
حرفش را قطع کردم گفتم آقای فلانی شما می‌دونی که من لب به هیچ کدوم از این‌ها نزدم پاسخ داد لب به سیگار چی؟ و در پاسخ به هر نه من لب به چیز شنیع و یا خارج از چارچوب تفکر من می‌زد. در نهایت گفت که حتی اگه بخوای میتونم خانمی از شهرهای اطراف بیارم. من هم با شوخی و خنده قضیه را به اتمام رساندم و بدون شنیدن پاسخش خداحافظی کردم و رفتم.
این اولین باری نیست که افراد اینجا پیشنهادهای مشابهی می‌دهند یکی می‌گفت 8 شب اگه خواستی بیام دنبالت بریم شهرک خوش باشیم! یا فرد دیگر  یک بار که از کار برمی‌گشتیم جلوی خانه‌اش توقف کرد و با دو لیوان قرمز رنگ برگشت. گفت بفرما شراب گفتم نمیخورم! گفت خواستم دستت کنم آب انار هست!
حالا عیش و نوششون به اعتقادهای خودشون بستگی داره ولی این زن‌بازی‌های این مردهای متاهل حالم را بهم می‌زند. هر وقت از این پیشنهادها به من می‌شود یک سوال مهم در ذهنم می‌چرخد: چرا او باید به فکر خودش همچین لطف‌هایی به من بکند؟ من نه از آن‌ها درخواستی داشتم و نه حتی گفتم که اهل چیزی هستم!
به خاطر میارم هفته‌های اولی که به اینجا آمده بودم هر واحد چند هفته حصور داشتم و بحث علمی ماجرا کمترین اهمیت را داشت برایم آرامش، فصای گسترده برای استراحت کارکنان و همسو بودن رفتارهای کارمندان با تفکرات خودم بود. خوشحالم که همچین انتخابی داشتم در واقع بجای اینکه به خودم اعتماد کنم و بگم مهم نیست اطرافیانم چطور آدم‌هایی هستند سعی کردم در محیط و ضابطه‌هایی قرار بگیرم که با چالش خاصی رو به رو نشم.
در واقع ما انسان‌ها بسیار کمتر از چیزی که تصور می‌کنیم اراده و اختیار داریم! هرمون‌ها، انسان‌های اطراف، فشارهای روانی زندگی همگی می‌توانند انسان را غیر قابل پیش‌بینی کنند. مهم نیست که چقدر با خود بگوییم من عمرا همچین کاری بکنم یا چقدر از من بدور هست بازی زمانه همه چیز را تغییر می‌دهد و مهم آن هست که چقدر چشم و گوشمان در خصوص تغییرات کوچک خود و شرایط باز باشد و پستی‌ها را در نطفه خفه کرد.

  • Vincent Valantine

روزهای جمعه کارمندها جمع می‌شند و خاطره تعریف می‌کنند و خب من هم یک گوش جدید هستم 😅
هم آن‌ها راضی از شنونده جدید و هم من راضی از کار نکردن!
امروز از روزهای اولی که اینترنت آمده بود تعریف می‌کردند. آن زمان فیلترینگ نبود سرعت بالا و خب کمی با غیر مستقیم جلوی من گفتند که چیزهای بد بد سرچ می‌کردند :-"
البته خب از خانواده‌اشون زمان زیادی دور بودند و برای آن‌ها که احتمالا تا حالا با همچین تصاویری غریبه بودند اجتناب ناپذیر بود.
رئیسم می‌گفت که مجتبی یک بعد از ظهر با من تماس گرفت گفت علی آقا بیا کامپیوتر مشکل پیدا کرده. او هم تا میره می‌بینه که صفحه دسکتاپ یه خانوم برهنه داره میرقصه و از جاش هم تکون نمی‌خوره 😂😂😂
خلاصه گفته چطوری این اومده؟ اونم میگه نمیدونم یه چند تا چیز اومد منم هی ی در میون yes و no می‌زدم.
حالا این‌ها جفتشون بلد نبودند این را ببرند و کامپیوتر هم برای رئیسشون بوده زنگ می‌زنند نفر سومی و می‌گند که چه کار کنیم؟ اونم میگه فردا با سرویس اول وقت میام که درستش کنیم.
مجتبی هم هول می‌شه که علی آقا بیا بزنیم مانیتور بشکنیم بگیم افتاد شکست.
علی هم بهش میگه خب یک. مانیتور جدید میاد وصل می‌کنه می‌فهمه چی شده 😂

احتمالا آقا مجتبی نمیدونسته که اطلاعات اصلی اون پایین ذخیره می‌شند!!! 

  • Vincent Valantine

بال‌های جسارت بگشا و بر فراز آسمانِ شدن پر پرواز به رقص آر.

اگرچه اولین مشق ‌شب فراتر از درک و یا شاید حتی فراتر از توان ما بود. اما تکرار آن باعث شد که دست از گزیدن زبان خود برداریم و  آواز آرزوها بخوانیم!
سمپاد همچون دیگر مدارس به اکثر ما همنوایی نیاموخت و برخی فرزندان کمال‌گرایش آنچنان مجذوب برتری یافتن شدند که در یاری رساندن به دوستان خویش با حساب و کتابی خاص عمل می‌کردند که او در جاده موفقیت نه درجا بزند و نه بتواند  پیشی بگیرد! با این حال بر این نظر هستم که قضاوت این مدارس را باید با توجه به زمان شکل‌گیری و شرایط حاکم بر کشور خودمان بسنجیم؛ بدیهی است که وظیفه هر کشور برآورده کردن این امکانات بر تمامی افراد جامعه است. اما شاهد آن هستیم که مُسکن آن دوران اکنون جزئی از آخرین سنگرهای عدالت آموزشی است. اغراق‌آمیز است که بگویم قالب این مدارس برای تمامی افراد خوش‌ساخت و موجب پیشرفت بوده است. اما این مدارس موهبتی بود تا برخی از افراد جامعه بتوانند برای آینده تحصیلی خود رقابت کنند. بله، دکتر اژه‌ای بستری برای طراحی نقشه‌های جاه طلبانه بوجود آورد تا الگوهایی همچون مریم میرزاخانی، امید کوکبی، رضا امیرخانی و بسیاری دیگر از فرهیختگان  شکل بگیرند. بسیاری از ما تلاش کردن تا رسیدن، استوار کردن قصر سست بنیاد امل را وامدار دوران خود در سمپاد هستیم. اگرچه وجود سمپاد و فرصت‌های عدالت آموزشی برای بسیاری از سودجویان تهدید به حساب می‌آمد؛ مانع اصلاح و پیشرفت سمپاد می‌شدند و سعی در تضعیف آن می‌گرفتند. اما تو برای فرزند بلال فروش رو به روی استانداری جنگیدی! این مرغ خسته کنج قفس تو را سپاس می‌گوید. همچون دیگر فرزندان سمپاد که به نیکی از آن دوران یاد می‌کنند به شما درود می‌فرستم.

باشد که روح شما برفراز آسمان رحمت الهی به پرواز در آید.

(لطفا فاتحه‌ای برای ایشان بخوانید.)

  • Vincent Valantine

نطفه شیطان

۱۴
آبان

خواهر آمریکایی من چند سال پیش می‌گفت که تو پسر خوبی هستی شاید در آینده تغییر کنی و زنت رو کتک بزنی ولی بهت امیدوار هستم که اینطور نشه و بنظر میاد یک همسر و یک پدر خوب می‌شی.  چند سال پیش برای من غیر قابل هضم بود که چرا حالا من باید زنم رو کتک بزنم؟ خاطرم هست که همان زمان هم با خواهر آمریکایی کلی مخالفت کردم که نه بابا من آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسه ولی خب خواهر 50 ساله من تجربه خیلی بالاتری در سرزمین آزادی‌ها بدست آورده بود. می‌دونی بنظرم حق داشت که هر چیزی را پیشبینی کنه در واقع بر این باور هستم که اعتماد بیش از حد به خود افیون رفتارها است. وقتی آدم یک عمل شنیع را از خودش خیلی دور بدونه و حواسش نباشه که طی زمان و رخدادهای متفاوت شخصیتش چه زخم‌هایی بر می‌داره آرام آرام مغزش بیمار می‌شود اما علائم خود را نشان نمی‌دهند ناگهان متوجه می‌شویم که مغز قادر به نفس کشیدن نیست! اعمالی از آن سر می‌زند که باورش غیر ممکن است. خواه کتک زدن همسر باشد، خواه خیانت، خواه تجاوز! اگر مراقب خود نباشیم ممکن است بیمار شویم! فکر نمی‌کنم که همه انسان‌هایی که این اعمال از آن‌ها سر می‌زد همچین سرنوشتی را برای خود پیشبینی می‌کردند. باید مراقب بود که بذر سیاه عقده‌ای در نهاد انسان کاشته نشود، سرکش نشویم و اجازه ندیم که قدرت‌هایی که اجتماع به ما می‌دهد ما را مست کند. خود برتر بینی، قائل نشدن ارزش متقابل برای دیگران همگی می‌توانند منشا یک فاجعه شوند.

من در مرحله‌ی شناسایی بذرهایی سیاهی هستم که ناخواسته در من کاشته شده. در اجتماع خام بودم، اشتباه اعتماد کردم، به زنگ خطرها توجه نکردم و ... 

نمی‌دانم چطور قرار است خود را درمان کنم ولی همینکه از مرحله هضم شکسته شدن به مرحله شناسایی عوارض رخ داده پرداختم یک قدم رو به جلو هست. امیدوارم که راه حلی هم پیدا بشه.

 

توضیح: با خواهر آمریکایی در یک بازی استراتژیک آشنا شدم و همدیگر را خواهر و برادر صدا می‌کنیم.

  • Vincent Valantine