خودمونی

اوّل کوتاه نوشته بود بعد دیدم اصلاً کوتاه نوشتن کم پیش میاد
اینجا باشه یه وبلگ خودمونی واسه کنار هم بودن من و چند دوست مجازی

بایگانی

چند روز پیش یکی از بچّه‌ای کارشناسی رو دیدم که برای یه کارگاهی به دانشگاه ما اومده بودش و خب حوصله‌اش رو نداشتم که برم سمتش ولی گفتم زشته شاید من رو دیده باشه و یه سلام علیک که به جایی برنمی‌خوره.

بعد از اتمام کارگاه سمت رفتم، ماچ موچ؛ رفتیم یه گوشه‌ای که بتونه سیگارش رو بکشه، چایی بخوریم و گپی بزنیم.

فقط قبلش بگم می‎دونستم که این شخص آدم چاخانی هست و حالا که مدّتیه من رو ندیده عمراً از گنجی که بدست آورده بگذره و برای من شاهنامه زندگیش رو نخونه در واقع حس می‌کنم از اونجا که بنظرش من پسر خیلی ساده‌ای هستم لقمه‌ای خیلی چرب و نرمی براش محسوب می‌شم؛ به هر حال اینطوری شروع کرد:

+ اینجا آزمایشگاهتونه؟

- نه اینجا پژوهشکده هستش بعضی استادها آزمایشگاه دارند و بعضی‌ها که آزمایشگاه ندارند توی پژوهشکده برای دانشجویانشون فضا اختصاص داده میشه.

+ همین میز صندلی کابل lan رو بهش میگید آزمایشگاه کلاس می‌ذارید استادمون آزمایشگاه بهمون داده و ...

-گفتم که اینجا آزمایشگاه نیست ...

+ولش کن بگو چند تا *** مس بلند کردی؟

- تو که من رو می‌شناسی تو کارشناسی هم دوست‌دختر نداشتم چه برسه بخوام اینجا ...

+ اینجا تهرانه دیگه ما هر هفته تو خونمون برنامه داریم و ...

- بریم بیرون که راحت صحبت کنیم


امیدوار بودم که کسی از صحبت‌هاش رو نشنیده باشه و وقتی رفتیم بیرون آقا از من در مورد کار و هر آنچه که مربوط به زندگی یه فرد بود می‌پرسید و مهم نبود پاسخ من چی باشه ایشون بهترین ممکنش (از دیدگاه خودش) رو داشتند و کلاً در هیچ زمینه‌ای کم و کاست نذاشتند.

خب برای من هیچ کدوم از اون اراجیف راست و دروغش مهم نبود و به خودم زحمت نمی‌دادم ببینم کدومش راسته و کدومش دروغه اصلاً به ما چه ربطی داره که چرا خونه‌ خالی داییش که کاملاً مجهزه و با اینکه خالیه همیشه یخچالش پر از گوشت و مرغه؛ مهم اینه که ایشون توی شمال غربی یه خونه گرفتن و هر روز با ماشینشون قطر تهران رو میرونند تا به دانشکدشون برسند و با گروه خودشون به بررسی تولید میکرو ژنراتورهایی که فناوریش فقط توی انگلیس هست بپردازند ؛ آخر هفته‌ها هم با یه دختر جدید باشند و از اون طرف هم مادرشون باهاش تماس بگیره بگه بیا دختر فلانی که پاک و نجیبه و کلاً دوست پسر نداشته و داره پزشکی می‌خونه رو بگیر.

فکر می‌کنم اون روز عیار صبر و تحمل من مشخّص شد؛ فقط یک جا وقتی گفت تا 30 سالگی نمی‌خواد ازدواج کنه از دهنم پرید هرچی پیرتر بشی ازدواجت سخت‌تره که ایشون گفتن اتّفاقاً فلان فرد که عیدی رفته بودن خونشون(باز هم همون مشخصات بالا رو داشت) رو پسندیده بوده ولی مادرش مخالفت کرده چونکه سن دختره با اینکه در واقعیّت 2 سال کمتر خودش بوده ولی از لحاظ چهره بزرگتر می‌زده و بیبی فیس بودن آقا به ضررش داره تمام میشه.

خب فکر کنم شما هم به اندازه‌ی کافی درک کرده باشید که من چرا اون روز سردرد گرفتم و بهتره فعلاً از ماجراجویی آقا صحبتی نکنم به مقوله‌ی سردرد بپردازیم؛ سردرد یکی از نشونه‌های بزرگ شدن بودش و مخصوص دنیای بزرگ‌ترها وقتی کوچیک بودم درک نمی‌کردم چرا پدر یا مادرم می‌گفتن دستمالی براشون ببرم تا سرشون رو ببندند. ولی می‌دونستم این مسئله به دنیای آدم بزرگ‌ها محسوب می‌شه و علاقه‌ای به وارد شدن به این دنیا نداشتم.

ترم 3 دانشگاه که برای کشتن رقیق القلب بودن خودم صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها رو هنگام ناهار می‌خوندم و فجایع رو با همراه غذای خود هضم می‌کردم؛ گاهی بعضی از حوادث رو برای مهدی می‌خوندم:

داستان اون صفحه حوادث از این قرار بودش که یه خانومی قبل از ازدواجش با آقایی رابطه جنسی داشته و بعد از ازدواجش همون شخص با تهدید به فاش کردن مسائل و ویدیوها به اون خانوم تجاوز می‌کرده و در نهایت وقتی شوهر خانوم اطّلاع پیدا می‌کنه با کمک خود خانوم اون شخص متجاوز رو به قتل می‌رسونند.

مهدی می‌گفتش فکر نکن که این چیزا مال دنیای آدم بزرگاست این چیزا برای همین همسن‌های ما هستش اون موقع خیلی حرفش رو باور نداشتم ولی بعدها توی همون دانشگاه کوفتی خودمون هم کثافت بازی‌هایی دیدم که باورش سخت بود. به هر حال وقتی که اشکبوس (همینطوی الان خوشم اومد اشکبوس صداش کنم) داشت از شاهنامه زندگی فعلیش برای من 6 و 8 می‌خوند از دهنش در رفت و در مورد یکی از دخترای کارشناسی صحبت کرد. اون دختر رو من می‌شناختم هم رشته‌ای ما نبود ولی یه کلاس مشترک باهاش داشتم و دوست‌دختر یکی از هم‌رشته‌ای‎هام بود وقتی که وضع اسف‌بارش مطّلع شدم تمام اون خاطرات کارشناسی مرور شد عکس دختره با پدرش که چقدر پدرش چهره معصوم و زحمت‌کشی داشت؛ وقتی که هم‌رشته‌ای به خواست دختره با ماژیک برای خودش ریش گذاشته بود و عکس رو براش ارسال کرده بود و حتّی اون فال کذایی که حاکی از جداشدنشون بود و هم‌کلاسی ما حالش گرفته بود و ...

روی این خاطرات که نمک جوانی داشتند رنگ زشتی ریخته شد نمی‌دونم چه رنگی بود فقط می‌دونم زشت بود.

رنگی زشتی که پیامش این بود که دنیای آدم بزرگا جای دوری نیست و دیگه باهاش چندین و چند سال فاصله ندارم دقیقاً توش هستم...

  • Vincent Valantine

نمایشگاه کتاب 2

۲۲
ارديبهشت

جالبی امر اینجاست وقت‌هایی که من می‌نویسم دوستان نمی‌نویسند و وقت‌هایی که اونا می‌نویسند من دستم به قلم نمیره. شاید در وهله‌ی اوّل خوب بنظر برسه امّا در حقیقت وقتی ننویسم به مراتب حالم از وقتی که غمگین و افسرده می‌نویسم بدتره و نتیجه این میشه‌ که پست‌های دوستان رو دیر به دیر می‌خونم به هر حال خوندنشون تو زمانی که حالم خوبه خیلی کمتر وقت می‌گیره.

خب بریم سراغ اصل مطلب :

من دو سری رفتم نمایشگاه؛ سری اوّل با چندتا از دوستان بود و بن نداشتم نشد کتاب بگیرم در کل محیط قشنگی داشت، آهنگ‌های شادی پخش می‌کردند و میشد بوی بهار رو با خوبی استشمام کرد به لطف دوربین فوق‌العاده یکی از دوستان عکس‌های ماندگاری گرفتیم.

در واقع بار اوّل انگار با دوستات رفته باشی پارک.(من زمان خرید بهشون ملحق نشدم اونا اوّل خریدهاشون رو کرده بودند)

سری دوم که رفتم نمایشگاه برای خرید بود لیست کتاب رو از قبل بواسطه‌ی یکی از محترم‌ترین دوستان داشتم و آدرس‌ غرفه‌ها رو یادداشت کرده بودم؛ متاسفانه از هم‌اتاقی‌ها یا یکی از دوستان نزدیک کسی با من همراه نشد چون معتقد بودن باید زمانی بریم که شلوغ باشه 4 تا آدم ببینیم و من معتقد بودم که زود بریم کتاب بگیریم برگردیم به هر حال من تنهایی رفتم و تو کمترین زمان ممکن کتاب‌ها رو گرفتم در مورد غرفه‌ها :

نشر افق رفتار یکی از مسئولین اونجا خیلی بد بود و اگه کتاب ماجرای عجیب سگی در شب ( مارک هادون) یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های اون دوست محترم نبود قشنگ من کتاب رو می‌ذاشتم و می‌رفتم، غرفه انتشارات ققنوس باید یه فیش می‌گرفتی و پرداخت می‌کردی جای دیگه کتاب رو تحویل می‌گرفتی و خب اونجا صف زنونی مردونه نبود و قشنگ آدم‌ها به هم چسبیده بودند و از این حس بد بگذریم پسره که اونجا فیش‌ها رو تحویل می‌گرفت به بعضی دخترا متلک می‌انداخت مثلاً به یه دختری گفت مادر فیشت رو بده و دختره با عصبانیت گفت من مادرتم؟!

فکر نمی‌کنم دیگه میلی به خرید از افق یا ققنوس داشته باشم.

نشر چشمه با شلوغی دوتای قبلی بود و من وقتی شلوغیش رو دیدم و اعصابم خورد بود قشنگ می‌خواستم بیخیال همه‌چی بشم و برگردم؛ به هر حال با یه مکث کوتاه وارد غرفه شدم و کتاب مورد نظر رو بهم دادن قشنگ نگاهش کردم بعدش در مورد جنس کاغذش با یکی از مسئولین اونجا صحبت کردم و اونم با حوصله تمام به من توضیح داد و همینطور واسه خرید اونا بیشتر از من صبر و حوصله داشتن قشنگ اینجا آبی بود رو آتیش من و غرفه به غرفه بهتر شد در واقع نشر نیلا رفتار خیلی محترمانه و همچنین یه بن من که تهش مونده بود رو خالی کرد و نشر کوله‌پشتی هم مثل نشر چشمه و نیلا که باعث شدن با خاطره خوب خارج بشم از نمایشگاه اینقدر برخوردها خوب بود من حتّی وسوسه شدم یه کتاب بدون بن از کوله‌پشتی بخرم (کوله‌پشتی 20 درصد نیلا و چشمه 15 درصد، افق و ققنوس هم 10 درصد تخفیف می‌دادند.)

اون دوست نزدیکی که با من همراه نشده بود زمانی که می‌خواستم برگردم تازه رسیده بود گفتم اشکال نداره برم ببینمش یکم پیشش باشم بعدش دید من کتاب گرفتم خیلی تعجّب کرد و از دهنش پرید که سری قبلی به همین خاطر نیومده باهام(در واقع ترسیده که من بخوام با بنش برای من خریدی کنه یا چیزهای شبیه این) راستش خیلی بهم برخورد و بعد از 15 دقیقه خداحافظی کردم و رفتم. طی اون 15 دقیقه ایشون کتاب‌های من رو واررسی کرد و گفت چطوری این همه کتاب گرفتی من تو رو می‌شناسم تو کتاب نمی‌خونی و همینطور در بین راه کتاب ناتور دشت رو به من معرفی کردند و گفتند که کتاب خیلی خوبیه حتما بخونمش و خب بهش نگفتم که خیلی وقت پیش خوندمش، به یه تشکّر ساده بسنده کردم :)) تازه یه جا هم گفت اگه تونستم براش بن جور کنم :)) (حالا فکرش می‌کنم می‌بینم اون 15 دقیقه هم زیادی تحملش کردم)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۶
  • ۲۵۹ نمایش
  • Vincent Valantine

دوست

۱۲
ارديبهشت

یکی از اشتباهاتی که آدم می‌‌تونه خیلی راحت مرتکبش بشه اینه که قدر آدم‌های دور و اطرافش رو نون و زمانی که نباشند تازه بفهمه چی از دست داده یا به طور مشابه فکر کنه که هرکسی می‌تونه فکر کنه افرادی که می‌تونه درک کنه یا درکش کنند زیاد باشه.

پارسال وقتی که دیدم سلمان در حال یادگرفتن آهنگ‌سازی هست منم قلقلکم شد که یاد بگیرم و بسازم به هر حال مدتی گذشت و تابستون امسال بعد از کنکور یه برنامه دانلود کردم و یه فضایی برای آهنگم در نظر گرفتم به این صورت که :

یه نفر قراره باید اعدام بشه و به حالتی که دستاش بسته‌ هست و اون رو به سمت چوب دار می‌برند؛ مردم زیادی به تماشای اعدام اون اومدند. حین اینکه اون رو به سمت دار روانه می‌کنند توی جمعیت افرادی رو می‌بینم که فقط به تماشا نیومدند و و خیلی آروم آروم خودشون رو به صحنه نزدیک می‌کنند؛ وقتی که می‌خوان طناب رو دور گردنش حلقه کنند اون افراد به قدر کافی نزدیک شدند و سلاح‌های خودشون رو در میارند، ریتم آهنگ تند میشه و اونا به سربازها حمله می‌کنند یکی از سربازها سراسیمه سعی میکنه که زیر پای اون فرد رو خالی کنه که اون اعدام بشه ولی یکی از اون افرادی که نجات دهنده خنجری پرتاپ می‌کنه تا طناب پاره بشه و فرد نجات پیدا کرده خودش ترتیب سرباز رو میده تو همین بحبوحه یکی با چندتا اسب میاد و همشون فرار می‌کنند.

 

خب این خزعبلات رو تو ذهنم گرفتم و آهنگ داغون خودم رو ساختم ولی به هیچ‌کس ندادمش فقط یه فان بودش شبی که سلمان می‌خواست اعزام بشه آهنگ جدیدش(یه dubstep) که هنوز تمام نشده بود رو فرستاد و منم آهنگ خودم رو فرستادم و سلمان خیلی خوشش اومد و تعریف کرد. راستش هنوزم فکر می‌کنم چرت و پرت  محضه و از روی خجالت فضای توی ذهنم رو با آب‌و تاب توضیح ندادم. به هر حال ما اومدیم برای هم‌اتاقی‌ها آهنگ رو پخش کنیم ببینیم نظرشون چیه(البته بهشون نگفتم خودم ساختم) بعد خیلی شیک و مجلسی 20 ثانیه اوّلش که پخش شد گفتن قطعش کن :|

بعد امروز بعد از چند روز گفتم بیاین دوتا آهنگ می‌دم مقایسه کنید و اوّلیش یه چیز گذاشتم که خوششون بیاد بعد آهنگ من که پخش شد یکی درجا گفت این مال game of thrones هست و حتی مال فلان قسمتشه، حالا هرچی ما میگیم نه میگه چرا و گیر که اسم آهنگ چیه. بعد حینی که آهنگ پخش میشه یه دفعه هدفون من رو می‌بینه میگه این چیه می‌ذاره رو گوشش و میگه اَ اَ اَ اَ حالا یکی نیست بگه آهنگ رو یه دو دقیقه گوش بده اینقدر حاشیه نرو اونطرف یکی دیگه میره با یکی دیگه صحبت می‌کنه کلا هیچ‌کس حواسش نیست. قشنگ این حس دست داد من دلم با کیا خوشه اصلاً من رو درک نمی‌کنند. یه پوکر فیس تمام بودم.

تنها نکته مثبت جمع این بود که نفهمیدن آهنگ رو خودم ساختم و اینکه یکی باهاش استرس گرفت و دیگری گفت انگار می‌خوان یکی بکُشند حالا اینا که گوش ندادند چطوری به این نتایج رسیدن من نمی‌دونم.

شاید وقتی سلمان از سربازی برگشت ازش راهنمایی خواستم که منم شروع کنم آهنگ‌سازی یاد گرفتن.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۷
  • ۲۵۳ نمایش
  • Vincent Valantine

تحمیل

۰۹
ارديبهشت
می‌دونید فیلم‌هام مثل خودم هستند هیچ وقت خودشون رو به من تحمیل نکردند و به اجبار سعی نکردند که نمایش داده بشند و حتّی بعضیاشون بی سر و صدا از پیشم خداحافظی کردند و جاشون رو به بقیه دادند. در واقع هر زمان که من فیلمی رو زوری حالا به زور اسمش ، یا به زور اطرافیان دیدم ، فقط حالم رو بد کردند ؛ آخرین بار هم زمان پایان ترم پیش بود که فشار امتحان خراب کردن‌های مداوم و هزار تا فکر و خیال میخواستم فیلم ببینم و حالا یکی از هم‌اتاقی‌ها که با هم فیلم ببینیم و سلیقه‌اش با من جور در نمیومد. و در نهایت فیلم‌ها رو به زور اون دیدم و یکی از یکی بدتر و شاید باورتون نشه شخصیت‌های اصلی یکی پس از دیگری تو فیلم‌ها می‌مردند. و حال من خراب‌تر.
می‌دونید هیچ چیز تحمیلیش خوب نیست ؛ من خیلی کم فیلم می‌بینم (هرچند اطّلاعاتم در موردشون چند برابر تعدادی هست که می‌بینم) ولی هر زمان که حالم خراب میشه متناسب با نیازم یکیش بهم اعلام آمادگی می‌کنه که پای دلم بشینه ؛ اینکه چطور این اتّفاق می‌افته رو نمی‌دونم شاید دوستم دارند و به خاطر وقت و زحمتی که براشون کشیدم قدردانند.
پایان‌ ترم بود و من باز باید صبح سوار اتوبوس می‌شدم و راهی خونه با حالی کاملاً گرفته (الان چند ترمه من خوب نمی‌تونم از پس خودم بر بیام و این روند من رو خیلی از لحاظ روحی خسته‌ کرده) همه وسایل رو جمع کردم و نیمه شب برای خودم فیلم سیندرلا من رو گذاشتم با موسیقی متن فق العاده thomas newman شایسته. نمیدونم چند بار با فیلم گریه کردم و یا چند بار بعدش با موسیقی متن‌هاش ولی خوب یادمه این فیلم با وجود اسم نچندان جذابش چطور من رو جذب و حالم رو بهتر کرد.
همین چند شب پیش بود که دوباره نیازمند فیلمی بودم و این دفعه Guardians of the galaxy 2014 رو دیدم و خب این فیلم رو 3 ساله که دارمش و حتّی تیکه تیکه هم ردش نکرده بودم و فکر می‌کردم اکشن باشه ، حوصله خندیدن هم نداشتم ولی این فیلم موفق شد که من رو خیلی بخندونه ، شاید طی این 3 سال میتونست خودش رو به من تحمیل کنه ولی قطعا هیچ وقت ارزشش مثل الان برام نمیشد.
خب اینم یه مدل فیلم دیدنه :)
ولی می‌دونی بعضی چیزها به آدم تو زندگیش تحمیل می‌شه که یا نمی‌تونه تغییرشون بده یا ...
نه نه آن‌ها فراموش‌کارند. ارزشش رو نداره و خودم رو محکوم به انتخاب بین بد و بدتر می‌کنم.
-----------------------------------
چند روز پیش خبر فوت چندتا جوان سرباز رو شنیدم جوان‌هایی که جرمشون فقط جوان بودن بود میدونستم سلمان کرمان افتاده ولی از یوسف هنوز اطّلاع ندارم کجاست با حس و حال خیلی بد رفتم اسامی رو چک کردم ، خیلی بده همچین چیزهایی ؛ خدا به خانواده‌های این سربازها صبر بده. :(
(یوسف جز لیست نبود)
  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۹
  • ۲۱۹ نمایش
  • Vincent Valantine

از زمان راهنمایی خاطرم هست که دوستانم چند سالی از من بزرگتر بودند در واقع همون دبستان دوستم پسرخاله‌ام بود که 4 سال از من بزرگتر بودش ، خوب خاطرم هستش که راهنمایی هر روز ظهر با بهراد قد بلند و لاغر مسیر ایستگاه سرویس تا خونه رو برمی‌گشتیم و من تپلوی ریز جثه باید هی قل می‌خوردم تا بتونم پا‌به‌پای بهراد قدم بردارم. در واقع ایستگاه من جای دیگه‌ای بود ولی برای هم قدم شدن با بهراد اون ایستگاه پیاده می‌شدم و حتّی قدم‌های بلند و سریع بهراد من رو منصرف از تصمیمم نکرد.

توی دانشگاه یه بار دیدم یکی از دوستام حالش گرفته هست وقتی جویای حالش شدم گفت که دوستش داره می‌ره سربازی. اون موقع برای من خیلی قابل هضم نبودش که خب حالا دو ماه نهایتا بی‌خبر باشه چی می‌شه. اون می‌گفت که ممکنه تو حالت عادی هم دو ماه بی‌خبر باشند ولی سربازی فرق می‌کنه و بدتر اینکه نمی‌تونه ازش خبری بگیره.

من سال کنکورم هم دوستانی بودند که رفتند سربازی ولی به علّت اینکه درگیر خود کنکور بودم این مسئله رو خیلی درک نکردم تا اینکه امسال دو تا از دوستان خوب دوران کارشناسی اعزام شدند. حالا خیلی بهتر درک می‌کنم وقتی که عزیز یکی بره سربازی چقدر سخته.

طی این چند روزه با هم صحبت کردیم و من سعی کردم که خیلی چیزها رو مدیریت کنم کنکور دوستای دیگه‌ام ، درسام ، تولد بعضی‌هاشون البته که طبیعتا همه چیز به خوبی پیش نرفت ولی سعی خودم کردم  ؛ این چند روز مرتب باهاشون صحبت می‌کردم و حتّی شب قبل از اعزام بهشون زنگ زدم.

یوسف و سلمان دو دوست دوران کارشناسی با تمام خاطرات به یادماندنی اون دوران.

یوسف از جمله‌ دوستانی بود که باهاش تجربه هم اتاقی شدن رو داشتم و سال آخر با هم برای کنکور می‌خوندیم.

ماکارونی‌هایی که با هم درست می‌کردیم رو بیشتر از ماکارونی‌ خونه دوست داشتم و دارم.

طی چند سال آشپزی با هم دیگه با همه چیز آشپزی کنار اومدم حتّی جدا کردن گوشت از چربی!!!

گوشی یوسف همیشه برای بازی دست من بود اون حرص می‌خورد از نحوه بازی من که یه جورایی کارهای عجیب غریب انجام می‌دادم و غیر عادی مرحله رو رد می‌کردم وحتی یه سری یکی از بازی‌هاش رو پاک کرد آخه توی اون بازی فیلمای کارهای من ثبت می‌شد :))

فقط یه بازی بود که اون بهتر از من انجام می‌داد و منم هیچ وقت یادش نگرفتم.

یوسف قلقلکی بودش و هر از گاهی که قرار بود یوسف رو ماساژ بدم رو کمرش می‌نشستم و دستاش رو قفل می‌کردم و قل‌قلکش می‌دادم وای که چقدر تقلا می‌کردش.

یه مرتبه شد که من با کمک یکی از دوستان اومدیم قلقکش بدیم ؛ یه لحظه شد که دیدم دارم پاهاش رو ساعت‌گرد می‌چرخونم و اون یکی دوست داره دستای یوسف رو پات‌ساعتگرد می‌چرخونه  و اون فریاد زد :))

(نترسید یوسف سالم موند چیزیش نشد :دی)

یوسف همیشه رک بهم نظرش در مورد من بهم می‌گفت و من این رو دوست داشتم.

یوسف گاهی اذیتم می‌کرد می‌گفت زن بگیری من اونجوری نگاهش می‌کنم و من همیشه تلافی حرفاش سرش در می‌اوردم :))

اون تنها کسی تو خوابگاه بودش که مثل خودم عاشق انیمیشن بود و حتّی بیشتر از من :دی

سلمان ، سلمان ، سلمان

اوّلین کسی که تو خوابگاه بهم گفت مادرزنت دوستت داره خودش بود و چقدر من تو اتاق اونا پذیرایی شدم :)) حتّی یه غذایی تو اتاقشون یاد گرفتم که اون رو تو ارشد هم درست می‌کنم و من توی اتاقشون یه سهم پرداخت پول داشتم :دی

دسته‌ای توی پراید می‌ریختیم و میرفتیم دور دست‌ها برای خوردن بستنی با شیر گاو‌میش ؛ معرکه بودش.

هوای هم رو داشتیم و حتّی اگه من رو پیاده تو مسیر برگشت دانشگاه می‌دیدن یه ترمز می‌زدن صبر کن ما بریم دانشکده دو دقیقه دیگه برمی‌گردیم.

سلمان قوی هیلک هستش و من رو یک روز در میون بیدار می‌کرد و ما 20 دقیقه تمام می‌دویدیم ، تهش من از حال می‌رفتم ولی کم‌کم عادت شد و حتّی قبل از کلاس این کار رو انجام می‌دادیم و بعد از دوش راهی کلاس می‌شدم.

هیچ کس رو توی خوابگاه ندیدم که مثل خودم آهنگ زیاد گوش بده و چند صد گیگ آهنگ داشته باشه ما حتّی برند هدفونمون هم مثل هم بودش. همون موقع که تلگرام اومده بودش من ایده کانال تلگرام و پوسازی رو به سلمان دادم ، هرچند دوستای دیگه مخالفت کردند که اینستاگرام خیلی قوی‌تره و تلگرام نمیشه از کانالش پول در آورد ولی ما به خاطر این منصرف نشدیم ، به خاطر اینکه پولی بابت آهنگ‌ها نمی‌دادیم و پول کانالش بنظر از لحاظ شرعی نمیومد منصرف شدیم و یه گروه دو نفره زدیم که از سلیقه مکمل هم لذت ببریم که بردیم. هیچ وقت اجازه ندادم شخص سومی وارد گروه بشه :))

سلمان و یوسف کد مازاد خوردند یعنی تا روز اعزام هم مشخص نبود کجا می‌افتند.

امروز خبرش بهم رسید سلمان 05 کرمان افتاده و خیلی بهش سخت می‌گذره ، حسرت آب خنک داره و از گرمای اونجا ناله می‌کنه انگار توصیفاتی که از کرمان شنیده بودم اشتباه بوده و اونجا به اندازه‌ی یه شهر جنوبی گرمه.

می‌دونم که سربازی از اونی که فکر می‌کنم به خودم هم نزدیک‌تره ولی فعلاً غصه دوستام رو می‌خورم حقیقتش با اینکه فکرش رو نمی‌کردم رفتم توی اون اتاق تاریک در صندوقچه قدیمی آهنگ‌های ممنوعه رو باز کردم و گوش دادمشون.

الان دیگه سلمان نیستش که از چهره پریشونم بفهمه و بگه چیزی شده؟ چرا بهم ریخته‌ای؟

 و البته که من خوب یاد گرفتم بعضی چیزها رو ...

برای سلمان توی گروهمون مرتّب دارم آهنگ آپلود می‌کنم هرچند که اوّلیش سوزناکه ولی این آهنگ مرد فلسفه با همه سوزناکیش قشنگه ، الان که دارم می‌نویسم یه آهنگ ممنوعه داره play میشه آهنگی که قول دادم اگه عمری باقی بود و فرصتش پیش اومد دست آهنگ‌سازش رو ببوسم. این آهنگ و داستان پشت ساختش و داستان من باهاش و اتّفاقات اخیر همه چیز بهم گره خوردند و یادآوری می‌کنه که باید خوب بلد باشی بعضی چیزها رو...

قصد دارم به اندازه‌ی چند ماه برای سلمان آهنگ بریزم تا وقتی از سربازی برگشت غافل‌گیر بشه.

سعی می‌کنم تا قبل از اینکه خودم مثل اون اتاق تاریک و سرد نشدم در صندوقچه رو ببندم.


  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۴
  • ۲۸۳ نمایش
  • Vincent Valantine

نمایشگاه کتاب

۰۴
ارديبهشت
وقتی تهران قبول شدم یکی از خوشحالی‌هام این بودش که می‌تونم نمایشگاه کتاب تهران رو برم.
صبر کردیم صبر کردیم تا موقع‌اش برسه.
روزی که می‌خواستم بن بگیرم دیدم گفته یا شناسنامه جدید یا کارت ملی که من کارت ملیم گم شده و شناسنامه‌ام قدیمیه. هیچی دیگه  دنبال ملّت افتادیم کهاگه بن نمی‌خواند من بگیرم.
هم‌اتاقی‌ها که گفتند می‌خوایم ، بچّه‌های اتاق دیگه هم گفتند که می‌خوایم بگیریم بعد بریم نقدش کنیم و خلاصحه هرکس یه بهانه‌ای میاورد.
به طور اتّفاقی یکی از دوستان گفتش که نمی‌خواد اگه من می‌خوام بگیرمش منم خوشحال قبول کردم ؛ هرچند که گزینه‌های دیگه‌ای واسه رو زدن داشتم ولی گفتم نقد رو با نسیه عوض نکنم.
روز اوّل گفت یادم رفته باید یاد آوری می‌گردی روز دوم هر یک ساعت یک بار یادآوری کردم و روز سوم آخر شب تازه برای من اقدام کرد که بن‌ها تمام شده بود. و ابراز ناراحتی و عذرخواهی ؛ خب من که به روش نیاوردم و گفتم اشکال نداره و این حرفا.
شاید برای اون این نمایشگاه و خرید کتاب زیاد حتّی بدون تخفیف عادی باشه ولی برای من خیلی مهم بود.
هم اتاقی‌های گرامی هم بن نخریدند و انگار فقط می‌خواستند به من نداده باشند. حالا من هر رویدادی که میشه بهشون اطّلاع می‌دم یا تخفیف اسنپ و تپسی بهشون دادم.
============================
بعدا نوشت :

من امروز صبح یه تخفیف برای خرید یه کالا بخوردم بعدش گفتم من که دیگه بن نگرفتم پس بیام این رو بخرم مناسب هم هست.
بعدش خریدیم دیگه.
ظهر یه دفعه گفتن که تمدید شده و من اینقدر حول شدم که درجا بن رو گرفتم و میشه گفت :
نمایشگاه من دارم میام 
نکته‌ی جالب ماجرا اینه اگه من بن گرفته بودم عمرا امروز خرید اضافی می‌کردم و الان یه جورایی بی‌پول شدم :))
زندگی است دیگر :))
  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۳۹
  • ۲۱۲ نمایش
  • Vincent Valantine

چند پرده

۰۳
ارديبهشت
پرده اوّل:

یک هفته از نحوه زندگی کردن به سبکی که امروز آخرین روز زندگیم باشه میگذره و میتونم بگم اون روز اوّل که اینطور بود در مجموع از بقیه روزها خیلی متفاوت‌ بودش
نمیگم بقیه روزها بد بود روزهای خیلی خوبی هم داشتم ولی فکر کنم اگه با این رویکرد زندگی کنم ، زندگیم بهتر میشه هرچند نتونم کامل بهش عمل کنم.

پرده دوم :

سلف ما با بعضی غذاهاش آش رشته می‌ده و آش رشته‌هاش خیلی طرفدار داره.
دیروز سلف بودیم و ما به آخر دیگ آشی رسیدیم. معمولاً وقتی خالی میشه باید دیگ رو ببریم بگیم خالیه تا خودشون پر کنند و بیارن قسمت مربوطه قرارش بدند.
من چون دیدم کمه کمتر از همیشه کشیدم به همه برسه امّا نفر بعدیم خیلی کشید :))
بع عر حال من خین غذا خوردن به افرادی که تازه غذا گرفته بودند نگاه می‌کردم 
افراد زیادی میومدند نگاه به دیگ خالی می‌انداختند و میرفتند بدون اینکه به خودشون زحمت بدند اطّلاع بدند دیگ خالیه.
به این فکر می‌کردم چقدر بعضیا هیچی نمیگند ، هرچی بشه بازم هیچی نمی‌گند و راضی‌اند به وضعیت موجود حالا وضعیت موجود هرچی باشه.
بالاخره وقتی غذام داشت تمام میشد یه نفر رفت اطلاع داد و ظرف آش دوباره پر شد.

پرده سوم :

من خیلی بین اتاق‌های اطراف محبوبیتی ندارم ، دلیلشم اینه که من خیلی به یه سری چیزا حساسیت نشون میدم. مثلاً اول صبحی بود یکی اومد تو اتاقمون در یخچال باز کرد نون برداشت رفت. و من از این کارش بدم اومد حتّی یه سلام نکرد و هیچ اجازه‌ای نگرفت. اونا هم از من خوششون نمیاد و کنایه می‌زنند. به هر حال من اهمیتی به کنایه‌ها نمی‌دم و حرف خودم می‌زنم حساب دستشون بیاد.
فکر کنم بخواند سال بعد 2تا از هم اتاقی‌هام رو ببرند با خودشون هم اتاقی‌ کنند. و من باز باید اتاقم عوض بشه.
یکی دیگه از چیزهایی که بدم میاد اینه میان توی اتاق شلم بازی می‌کنند و تا دیر وقت طول میشکه ، بدم میاد اتاق پاتوق بشه.
از من خواستند برم براشون چایی دم کنم که با صراحت مخالفت کردم.


پرده چهارم : 

فکر می‌کردم که موسیقی همدمی هست که همیشه حالم رو خوب میکنه ولی همه چیز شده یه مسکن موقتی.
نمیدونم کجای کار اشتباه شد ، رشتمو دوست داشتم براش تلاش میکردم ولی هرچی بزرگتر شدم می‌دیدم آیندم کم‌فروغ‌تر می‌شه.
فکر کنم از پست بعدی دیگه نظرهارو ببندم.

پرده پنجم :

هم اتاقیم کار پیدا کرده براش خوشحالم  امیدوارم موفق بشه چند ماهه دنبال کاره و الان یه فرصت عالی پیدا کرده.
خودش رو به همه کار زد تا الان درست شده.
  • Vincent Valantine

چگونه زندگی کنم

۲۷
فروردين
چند سالی هست که این سوال ذهنم رو مشغول کرده وقتی قرار باشه با این دید زندگی کنیم که اگه امروز آخرین روز زندگی باشه چطور می‌گذرونمش؟
این سوال برای من چالش‌های و تناقض‌های زیادی با خودش میاره شاید بتونم با توصیف 24 ساعت گذشته که چطور گذشت منظورم بهتر بیان کنم.
دیشب با این دید که اگه قراره صبح پا نشم خواستم بخوابم خب تنها کارهایی که از دستم برمیومد : استغفار کردن و گوش دادن به آهنگ بهشتی‌ام و امید داشتم که صبح بیدار بشم.
امروز صبح رو با همون تفکر دیشب شروع کردم : 
صبح زود بیدار شدم. دانلود فیلم city of angels رو زدم انجام بشه هرچند احتمالش کم بود امروز ببینم ولی زدم دانلود بشه.
با دویدن خودم رو به سرویس رسوندم و توی سرویس چرت زدم وقتی وارد نمازخونه شدم برعکس همیشه که تا موقع کلاس میخوابیدم نصفی از زمانم رو دراز کشیدم و نصف دیگه درس رو پیشخونی کردم.
بعد از تایم کلاس باز نخوابیدم و سعی کردم درس بخونم با خودم میگفتم اگه امروز آخرین روز عمرم باشه منطقی‌تره که من برم تفریح کنم ، فست فود بخورم نه اینکه برای درسام تلاش کنم ولی بیرون نرفتم و تفریح نکردم سعی کردم درس بخونم و از فهمیدنش لذت ببرم
احساس پیری داشتم چون سرعت خوندنم یک دهم همیشه شده بود انگار درس خوندنم یادم رفته.
امروز برای خودم یه آلبوم ایرانی خریدم و گوش دادمش ، صرفا به خاطر تفکر آخرین روز وگرنه دستم به خرج کردنش نمیرفت.
همچنین یه آلبوم هم از adam hurst گوش دادم.
به خونه زنگ زدم و حالشون رو پرسیدم و اونا هم تعجب کردن و هم خوشحال شدند.
درس خوندنم کیفیت لازم نداشت به هر حال تا 9 شب دانشگاه موندم و بیرون تفریح نکردم بازی لپ‌تاپ نکردم ، شام پیتزا نخوردم. در واقع ترجیح میدادم وقتی شب میخوام بنویسم این حس رو داشته باشم که یه قدم به اون شخصی که میخوام نزدیک‌تر شدم ، شاید بهش نرسم و شاید واقعاً آخرین روز باشه ولی ترجیح میدم خیلی چیزا تکرار نشند و یا اصلاً تجربه نشند ولی در عوض به اون ایده‌آلی که تو ذهنمه نزدیک‌تر بشم.
یه سری کارهای دیگه هم باید انجام میدادم به عنوان مثال به دوستم باید ایمیل میدادم که در مورد من اشتباه برداشت کرده و کلی توضیح میدادم نمیدونم شاید غرور یا آزرده شدن خودم یا هر چیز دیگه نذاشت این کار کنم مثل بقیه کارهای از این جنس که امروز انجام ندادم.
به هر حال اشتیاق بیشتری نسبت به شب‌های گذشته دارم که یه روز دیگه بتونم تلاش کنم به اونی که میخوام نزدیک‌تر بشم و بهتر قدم بردارم.
=====================================
به هموطن‌های سیل زده هم تسلیت می‌گم.
یکی از دوستان فامیلشون و بچّه فامیلشون گم شدند دعاشون کنید سالم پیدا بشند.
  • Vincent Valantine
سلام
قراره امسال سال خروس باشه ما هم که دیویم و برعکس عم می‌کنیم واسه اوّلین پست سال رو خیلی به موقع می‌نویسیم :دی

این آهنگ هدیه اوّل سال :دی

راستی طرح عیدانه کتاب رو یادتون نره.
  • Vincent Valantine
این وبلاگ از اوّلشم قرار نبود یه وبلاگ برای عموم باشه که من از درد جامعه و یا چیزهایی که بنظرم مهم میاد بنویسم 
چه میدونم از سیاست‌های کثیف بنویسم یا سوء استفاده‌هایی سیاسی زیر گوش مردم تهران. پس ز خواننده محترم انتظار خوندن نداریم و کلاً انتظار خواننده هم ندارم اینجا یه دور همی هست که واسه اینکه از خودم چرت و پرت بنویسم :))

1) اوه پسر یعنی بشینم کل سال 95 رو مروررکنم؟؟؟
نه اصلاً قطعاً می‌دونم ناراحتی‌هاش اینقدر زیاده که نوشته رو موفّق به تمام کردن نمیشم. به هر حال با تمام بدیش گذشت. بهتره اصلاً  بهش توجه نشه :دی.

2) دوست دارم تا آخر شب فیلم تماشا کنم و برنامه‌ریزی کنم ؛ برنامه ریزی رو خیلی دوست دارم حتّی اگه به برنامه‌هام عمل نکنم. خود نوشتن برنامه بهم یه حس خوبی منتقل می‌کنه.

3) امروز وقتی داشتم مبل‌ها رو شامپو فرش می‌کشیدم یاد یکی از بچّه‌های دوران انشگاه افتادم رفته بود کچل کره بود بعد یه کوچو گرد اون بالی سرش از کچلی تیره‌تر بود. در واقع اون تیرگی اینقدر کم بود آدم حس می‌کرد کلاً کچل کرده. همون روز یکی از پسرا اومد گفت دیدی چقدر مدل موی ضایع و مسخره‌ای گذاشته؟ گفتم مدلی نذاشته که کچل کرده بنده خدا. گفت نه‌خیر و شروع کرد به تفسر مدل موش بعد منم گفتم نه بابا اتّفاقی اون بالا یکم تیره‌تره اذیّتش نکنید. امّا بعد که شخصاً ازش پرسیدیم انگار واقعاً قصدش مدل مو گذاشتن بوده.هیچ وقت مد رو درک نکردم.

4) یکی دیگه از دوستان هم رفته شریف ولی ناراضی هست از فشار درس و احتمالاً دقیقاً مشخّص نشدن استاد راهنماش. فکر کنم اداش باشه دیگه شریف رفتی دیگه چی می‌خوای؟؟؟؟؟؟
من که از دانشگاهم راضیم شاید یاد گرفتم قدر خودم آرزو کنم نه بیشتر!!!
یکی از استادها وقتی فهمید کجا قبول شدم هم ناراحت شد و هم عصبانی و می‌گفت اگه با خودش مشورت می‌کردم می‌گفت پشت کنکور بمونم.
می‌دونید اینکه الان 22 سالمه و هنوز دستم تو جیب خودم نرفته خیلی اذیتم می‌کنه و اگه تازه قرار بود پشت کنکورم بمونم و ازه قرار باشه 2-3 سال هم برم ارشد و طی اون مدّت هم کاری نکنم دیگه از افسردگی می‌مردم دوست دارم این تابستون یه ذره پول جمع کنم حتّی اگه با بنّایی و کارگری باشه حالا هرچند بقیه مخالفت کنند.
داشتم با استاد راهنما در مورد یه مبحثی صحبت می‌کردم بعدش مثالی که خودش زده بود رو نام برم بعد اونم اومد تست کنه گفت مثال رو کامل شرح بده که منم کامل شرح ادم ولی حقیقتش اینه قبل از اینا حدس زده بودم بخواد تست کنه و حواسم بود چیا مثال بزنم :))

5) جدیداً توانایی‌های جدیدی در اثبات گیج بودن خودم کشف کردم توی استخر داشتم کرال پشت می‌رفتم و چشمام رو بسته بودم و با آرامش شنا می‌کردم در واقع سقف استخر هیچ جذابیتی نداره و دریا نیستش که آدم با علاقه چشماش باز کنه ؛ توی این فکرا بودم که تق!! سرم رو محکم زدم به دیوار استخر بعد یه جا دیگه داشتم نیمچه زیرآبی می‌رفتم در واقع تمرین زیرآبی بعد یه سری نخاله که داشتند در طول استخر شنا می‌کردند رو اوّل صدای شنا کردنشون شنیدم بعدش سرم رو آوردم بالا چون زیر آب بودم خیلی مشخّص نبود ولی هیکل گندشو دیدم. هول شدم و اومدم نفس بگیرم که همراش آب خوردم بعد گفتم بابا بیخیال تو که نفس گرفتنت بد نیست بعد آروم در طول شنا کردم و رفتم جای کم عمق یه دفعه دیدم مسئول داره بهم گیر میده که تو شنا بلد نیستی چرا رفتی اونجا!!!


6)فکر کنم این آخرین سری بود که می‌تونستم موهامو اینقدر زیاد بلند بذارم ، مو بلند باشه و بذاری باد بخوره یا دست توش بیاری خیلی کیف میده و حالا کاری به بحث تیپ و قیافه نداریم.

7) با یه سری گروه گیاه‌خواری توی تلگرام آشنا شدم راستش قبلاً فکر می‌کردم گیاه‌خواری معنیش اینه گوشت نخوریم ولی اینا خیلی وازشون سنگین بود کلاً لبنیات نمی‌خورند بر یمن که هفته‌ای 1.5 لیتر شیر توی دوران دانشگاه شیر می‌خورم خیلی سخته که قرار باشه شیر نخورم به هر حال یه سری ویدیو و مطالب خوندم انگار خیلی به اون حیوانات توی کارخونه‌ها ظلم میشه ، البته دلم نشد ویدیوها رو ببینم و اون مدّت کلاً کمتر شیر خوردم.
توی اون گروه‌ها جرئت نکردم صحبتی کنم کلاً یه جوری غیر گیاه‌خوارها رو توصیف و نگاه می‌کردند آدم جرئت نمی‌کرد بگه من خورش سبزی دوست دارم چون به چشم یه قاتل و جانی  بهش نگاه می‌کردند. از فاز اون گروه‌ها اصلاً خوشم نیومد . کلاً ترجیح میدم سال 96 ازشون خارج بشم و از یه جا دیگه انواع گیاه‌خواری آشنا بشم ترجیحاً سایت‌های خارجی.

8) من چرا از بچّگی حرف‌گوش کنم بودم رو نمی‌دونم ولی خوشحالم به توصیه‌های دو معلّم ادبیاتم عمل کردم کلاً معلم‌های دوران دبیرستان و راهنمایی خیلی باحال هستند با آدم خیلی صادقانه صحبت می‌کنند و با بچّه‌های کلاسشون درد و دل می‌کنند ، از تجربیاتشون می‌گند و حتّی اگه بحث‌های بچّه‌ها مسخره باشه با صبر بهشون جواب می‌دند. معلم‌هام یکیشون بهم یه خطبه نهج‌البلاغه رو وصیت کرده بود و دیگری کتاب دو قرن سکوت رو توصیه کرده بود (دقیقاً با همین کلمات وصیت و توصیه گفتند) که اوّلی رو خیلی وقت پیش انجام دادم و دومی هم امسال کتابش رو از دست فروشی‌ها خریدم و خب اینجا هم حرف رو گوش دادیم :دی

9) یه جایی توی تهران پیدا کردم کتاب دست دوم رو با 20 درصد تخفیف میده . من خیلی بی‌نظم‌تر از اونم که با کتاب رو سرموقع به کتاب‌خونه تحویل بدم و خوابگاه بد جای تهرانه پس همین کتاب خریدن بهتره :))

=============
من نمی‌دونم کی زدم پست انتشار پیدا کنه ولی انگار انتشار پیدا کرده و خب دیگه فکر کنم جالب نباشه جاییش رو حذف کنم :))

خب برگردیم به ادامه‌ی نوشته خود 

10) فیلم fences رو دیدم این فیلم من رو یاد ساخته‌های اصغر فرهادی می‌سازه ، نمی‌تونم با این فیلم‌ها خوب ارتبا برقرار کنم هرچند که fences از فیلم‌ فروشنده بهتر بود ولی به هر حال من اگه بازی بازیگرانش نبود هیچ کدوم از این فیلم‌ها رو نمی‌نشستم تا آخر ببینم.
البته این فیلم یه چیز دیگه که داشت بیشتر از پیش من رو از دنیای آدم بزرگ‌ها متوحش کرد ، اینکه قرار باشه یه روز با این مسائل سر و کله بزنم یه جورایی اذیّتم می‌کنه.

11) چهارشنبه سوری منتظر سرویس لعنتی بودیم برگردونه ما رو خوابگاه یه موتوری زد بهم در واقع به خودم نزد به کیفم زد و کیفم توش لپ‌تاپ بود خو آقا توی پیاده رو می‌رونید مراقب باشید :| الان خوبه لپ‌تاپ من ضربه خوره :| :( 

12) سال بعدی که خروسه ولی سال بعدی سال خودمه هر 12 سال یک بار آدم سالش تکرار می‌شه :دی به طالع بینی اعتقاد خاصی ندارم ولی سرگرم کننده هستش. شده یه سری چرت و پرت در مورد کف‌خونی گفتم و دیدم چقدر موج موج آدم دوست دارند براشون کف دست بخونم :))

13) برعکس پارسال امسال اصلاً قصد ندارم با افراد کافر جر و بحث الکی کنم در واقع خسته کننده‌تر از اونی شدند که بشه تحملشون کردند انگار طلب‌کار هستند و چک من پیششون برگشت خورده و می‌خواند وصولش کنند و همینطور حق به جانب میان برای بحث.

14) امسال نگران کنکورهام هستم امیدوارم نتیجه خوب بگیرند (خواهر و دوستانم) دعاشون کنید.

15) دیگه از مرغ سلف دانشگاه بدم نمیاد در واقع یه ذره خیلی کم ازش می‌خورم و بقیه‌اش زرشک+مغز پسته+برنج می‌خورم و مرغ رو توی کیسه می‌اندازم می‌برم برای گربه‌ام توی محوطه‌ی پارک دانشگاه :)) 
خیلی گربه‌ی با شخصیّتی هست یه روزی نشسته بودم رو صندلی داشتم لقمه‌ی نون و پنیر می‌خوردم اومد خیلی آروم دو متر پشت صندلی نشست ، خیلی صاف و دمش رو حلقه کرده بود پشتش. بعد که دید دارم نگاهش می‌کنم اومد رو به روم همونطوری نشست چشم‌های سبز عسلی خیلی خوشگلی داشت منتظر غذا بود و من هیچی اون لحظه نداشتم خدارو شکر که ماشینی اومد و باعث فرارش شد به هر حال به این گربه سفید با خط‌های سیاه سری بعد مرغ رسید :))

16) این یکی از نوستالژی‌های سرگرم کننده هستش که همچنان میگه سنم مغزم 20 سال هست و همچنان من موفّق نمی‌شم همش رو درست انجام بدم و حداکثر 7 عدد رو تونستم درست برم.

این پست به پایان رسید.
  • Vincent Valantine